در حاليكه همان چيز براى ديگرى محبوب نيست بلكه مبغوض و منفور است همچنين آگاهى و شناخت گرچه از اوصاف حقيقيه و خارجيه هستند اما از امور ذات اضافه و نسبى هستند چيزى براى من معلوم و براى ديگرى مجهول است و لذا مىتوان گفت محبت و شناخت همچون فوق و تحت مىتواند جزء معقولات ثانيه فلسفى محسوب شود كه عروض وصف در ذهن است ولى چيز متصّف به آن وصف، در خارج است يعنى يك چيز محبوب و معلوم را در نظر بگيريم مثلاً عسل داراى حجم و رنگى مخصوص در خارج است و علم من به آن عسل خارجى در خود من است همچون علاقه و محبت من به عسل كه در درون من است نه در عسل خارجى اما همين عسل خارجى متصف به محبت و علم ما مىشود
و مىگوئيم "اين عسل خارجى"، محبوب من و معلوم من است با آنكه محبت و علم چيزى است در درون من و (همچون رنگ و حجم عسل نيست كه) در درون عسل باشد اما همين عسل در نسبت به علم و علاقه من، متصف به وصف معلوم و محبوب مىشود البته معلوم براى من و محبوب براى من يعنى وصف محبت و علم هميشه عارض ذهن عالم و عاشق مىشود اما آن چيز خارجى مورد اين علم و محبت نيز به وصف محبوبيت و معلوميت، متصف مىشود پس روشن شد كه محبت، عشق و علاقه گرچه در جسم و متعلق خارجى وجود ندارد بلكه تنها در درون عاشق و فرد علاقمند وجود دارد لكن همان چيز خارجى متصف به وصف محبوبيت و معشوقه بودن مىشود اما عشق يك صفت مادى و خارجى نيست بلكه چيزى در درون ذهن است.