سفرهای حج، زبان گویای اسلام

محمدتقی فلسفی

نسخه متنی -صفحه : 12/ 3
نمايش فراداده

وقتى به رياض پايتخت سعودى رسيديم، ديديم در بيرون شهر سه خيمه برپا شده است. افسرى مقابل ما آمد و خودش را رييس شهربانى معرفى كرد و گفت: «از طرف وليعهد دستور داده شده كه اين خيمه ها را نصب كنيم. يك خيمه متعلق به پليس است و يك خيمه براى استراحت و پذيرايى از شماست، و يك خيمه هم براى اين است كه شما در آن بنشينيد و حاجى هايى كه مى آيند اگر مشكلى دارند، حل كنيد و موجبات حركتشان را از رياض به طرف مكّه فراهم نماييد». بعد از انجام امور، افسر مزبور به وليعهد تلفنى اطلاع داد كه فلانى آمده است. وليعهد گفت: «همين حالا او را سوار كنيد و بياوريد».

در آن زمان رياض شهرى متوسط بود. من نمى دانم در آن موقع اصلاً نفت استخراج شده بود يا نه؟ ولى شهرى بسيار كم ارزش و عادى بود و به پايتخت و مركز كشور هرگز شباهت نداشت. به هر حال دلارهاى نفتى هنوز نرسيده بود و شهر هيچ گونه جلب توجه نمى كرد.

ما به ديدن وليعهد رفتيم. كنار صندلى وليعهد براى من هم يك صندلى گذاشتند; ولى تمام مأمورين عالى رتبه گارد او، روى زمين نشسته بودند. وليعهد دستور قهوه داد و بعد گفت: «ايرانيها كارشان با شماست. دستور ملك آمده كه سعى كنيم كارشان حل شود و زودتر روانه مكّه شوند. شما ميهمان ما هستيد، چند روز در اينجا بمانيد و به امور حجاج ايرانى رسيدگى كنيد و سپس با هواپيما به جده خواهيد رفت». من گفتم: «مهمتر از حلّ مشكل گذرنامه، نجات ماشينهاى آنها است كه در شن مانده اند و قدرت حركت ندارند. جرّ ثقيل هاى قوى مى خواهد كه بتواند آنها را از شن بيرون بكشد. مهمتر از اين هم وضع عده اى است كه ممكن است از تشنگى تلف شوند. يك عده هم راه را بلد نبودند و ممكن است به بيراهه رفته باشند. بايد در اولين اقدام، از هواپيما استفاده كرد و آنها را در ارتفاع كم از بالا ديد و نجات داد، و بعد ماشين ها را از شن بيرون آورد. وليعهد به رييس شهربانى گفت: «هر چه فلانى مى گويد اجرا كنيد. ماشين هم زودتر با آب بفرستيد تا مسافران از تشنگى تلف نشوند».

ما برگشتيم و به آن خيمه آمديم. تدريجاً آن دسته از مسافران و ماشين هايى كه وضع بهترى داشتند مى آمدند، ولى بعضى ها كه چمدان ها و پارچه احرامشان در ماشين ديگر بود و پولى هم به همراه نداشتند، وضع بغرنجى پيدا كرده بودند. اول كارى كه كرديم اين بود كه گفتيم آنجا بازارى درست كنند كه هم پارچه احرام بياورند و هم پارچه هاى ديگر; مواد غذايى و ميوه و سبزيجات هم بياورند تا اينهايى كه احتياج دارند، بخرند و رفع نياز كنند. ماشين هاى آب هم زودتر بفرستند. رييس شهربانى گفت: «همه اين كارها را انجام مى دهيم».

بعد ما از خيمه بيرون آمديم. باز هم بعضى از ماشين هايى كه در موقعيت بهترى بودند از راه مى رسيدند. بعضى از مسافران هم كه با يكديگر اختلاف داشتند، پيش من مى آمدند و از هم شكايت مى كردند! من گفتم: «در اينجا هر چه مى گويند، عمل كنيد. ضمناً شهربانى هم چند مأمور در اختيار من گذاشته است تا اگر كسى باعث اخلال در رسيدن حاجى به مكّه شود، توقيفش كنند. بنابراين، بحث نكنيد، مطلبتان را بگوييد كه حل شود».

به نظرم دو سه روز آنجا بوديم. شب اول پس از بازگشت از ملاقات با وليعهد، تازه خوابيده بودم كه بيدارم كردند و گفتند بياييد بيرون و ببينيد كه به دستورات شما عمل شده است. ماشينهاى بسيار قوى براى بيرون كشيدن اتوبوسها از شن آماده كرده بودند. در هر ماشين هم بشكه هاى بزرگى مملو از آب بود. آنها به موقع رفتند. هواپيما هم رفت. ماشين هايى را كه در شن مانده بود شناسايى كردند و همه را بيرون كشيدند. تا من آنجا بودم، تقريباً هم ماشين ها و هم زوار آمدند. بعضى هم كه عقب مانده بودند، آمدند و ما همه را روانه كرديم. ضمناً كار ديگرى هم كردند و آن اين بود كه به دستور وليعهد چند ماشين فورد نو كه اتاقش چوبى و سبك بود آوردند و گفتند مسافرانى را كه ناراحت و مريض شده اند يا ماشينشان مانده و يا آهن هايى را كه زير ماشينها گذاشته اند تا از شن بيرون بيايد به پايشان خورده و زخمى شده اند، با اين ماشينها بفرستيم. هر كس را كه استحقاق داشت، با آن ماشينهاى فورد مى فرستاديم. بعد از سه روز كه آنجا بودم قرار شد حركت كنم. گفتند طيّاره حاضر است. گفتم: «من بايد براى بستن احرام به نذر غسل كنم، به مأمورين بگوييد مرا حمام ببرند كه ديگر ميقات نداشته باشم».

خيال كردم به حمام مى روم و دوش مى گيرم; ولى ما را به جايى مثل كاروانسرا آوردند، با ديوارهاى كاه گلى خيلى ساده. چند پله بالا رفتيم، ديديم اتاقى است و يك دانه پارچ و يك تشت و يك پياله كه توى تشت گذاشته اند، تا در آنجا در تشت بنشينيم و از پارچ آب بريزيم توى پياله و بر سرم بريزم، بعد دست بكشم و به كمك دست آب را به همه سر و گردن و بعد طرف راست و چپ برسانم! اين حمامى بود كه به دستور وليعهد براى من مهيّا كردند! شما درجه زندگى آن روز حجاز را از همين جا بفهميد. خلاصه در همان تشت و با پارچ و كاسه غسلى كرديم و بيرون آمديم. بعد ما را به فرودگاه بردند و با هواپيماى دو موتوره به جده رفتيم.

صدر الاشراف ـ امير الحاج ـ در آنجا بود و گزارش تمام قضايا به او رسيده بود. بعضى از ايرانى ها كه روانه شان كرده بوديم، قبل از ما به جده آمده بودند و به او گفته بودند كه فلانى چنين و چنان كرده و هنوز هم آنجاست. صدرالاشراف آمد و ما را به هتلى كه خود در آن سكونت داشت برد. بعد خيلى اظهار تشكّر كرد و گفت: «مسافران به من گفتند كه شما چه كرده ايد. حكومت هم به من تلگراف كرد و اطلاع داد كه بعضى از ماشين هاى ايرانى در شن مانده اند و ممكن است عده اى در بيابان بميرند». سپس اضافه كرد كه «سعودى ها به من گفتند شما آمده ايد و به وليعهد مسائل لازم را گفته ايد و او هم تمام وسايل را از آب و آذوقه و ماشين هاى قوى فراهم كرده است». به هر حال، خيلى اظهار احترام كرد و گفت: «اگر عده اى از مسافران در راه از تشنگى مى مردند، من ديگر نمى توانستم تهران بيايم; چون به نام امير الحاج آمده ام. آيا دولت و مردم ايران نمى گفتند اميرالحاج چطور نتوانست حتى براى آنها آب بفرستد؟!»

نهايتاً در اين جريان به فضل الهى نه هيچ كس در آن بيابانها تلف شد و نه بى آب و غذا ماند. البته آذوقه داشتند و كم و بيش ولو دو لقمه هم كه شده به يكديگر مى دادند، ولى آب مهم بود كه در دسترس نبود و خوشبختانه فراهم شد.

همه آنها به موقع اعمال حج را به جا آوردند و ديگر براى برگشتن عجله نداشتند; زيرا مطمئن بودند اگر ماشينها مجدداً در شن بماند، باز هم كمكهايى فرستاده مى شود تا آنها را به كويت برساند.