عرفان اسلامی

حسین انصاریان

جلد 5 -صفحه : 239/ 109
نمايش فراداده

حكايت

در آثار اسلامى آمده كه :

مردى مؤدب به آداب ، در بازار بغداد بر سقط فروشى وارد شد و از او طلب كافور كرد .

سقط فروش پاسخ داد : كافور ندارم . آن مرد الهى گفت : دارى ولى فراموش كرده‏اى ، در فلان بسته و در كنار فلان قفسه است .

مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاك به سراغ كافور رفت و آن را به همان صورتى كه آن رجل نورانى فرموده بود يافت .

از اين معنى تعجب كرد پرسيد : شما از كجا دانستيد در مغازه من كافور هست ، در صورتى كه من مدت‏هاست به خيال اين‏كه اين جنس را ندارم ، مشتريان خود را جواب مى‏كنم !

آن مرد الهى فرمود : يكى از دوستان وجود مبارك حضرت ولى عصر عليه‏السلام از دنيا رفته و حضرت اراده دارند خود متكفل غسل و دفن باشند ، مرا به حضور خواستند و فرمودند كه در تمام بازار بغداد به يك نفر اطمينان هست و او كافور دارد ، ولى داشتن كافور را فراموش كرده ، شما براى خريد كافور به نزد او برو و آدرس كافور فراموش شده را در اختيار او بگذار ، من هم به نشانى‏هاى ولى امر به مغازه تو آمدم ! !

سقط فروش بناى گريه و زارى گذاشت و از آن مرد الهى به التماس درخواست كرد كه مرا براى ديدار مولايم ، گرچه يك لحظه باشد با خود ببر ! !

آن مرد الهى درخواست او را پذيرفت و وى را همراه خود برد ، به بيابانى رسيدند كه خيمه يوسف عدالت در آنجا برپا بود . قبل از رسيدن به خيمه ، هوا ابرى شد و نم‏نم باران شروع به فرو ريختن كرد ، ناگهان سقط فروش به ياد اين معنى افتاد كه مقدارى صابون ساخته و براى خشك شدن بر بام خانه ريخته اگر اين باران ببارد ، وضع صابون چه خواهد شد ؟

در اين حال بود كه ناگهان صداى حضرت حجت حق برخاست كه صابونى را برگردانيد كه با اين حال ، لايق ديدار ما نيست !!

اينجا كه پيشگاه عبدى از عباد صالح خدا بود ، زائر را به خاطر داشتن دو حال نپذيرفتند ، آه و حسرت اگر انسان براى نماز در محضر حق حاضر شود و رو به قبله‏آرد ولى دلش از قبله حقيقى غافل و به هزار جا غير از پيشگاه حضرت محبوب مايل باشد .

آرى ، چون به طرف قبله ايستادى ، توجه داشته باش كه در درياى بى‏نهايت در بى‏نهايت كرم ، لطف ، عنايت ، محبت ، وفا و غفران غرق هستى و معنا ندارد با رسيدن به غناى محض و رحمت صرف ، باز قلبت رو به دنيا و اهل دنيا داشته باشد !


  • برخيز تا نهيم سر خود را به پاى دوست در دوستى ملاحظه مرگ و زيست نيست حاشا كه غير دوست كند جا به چشم من از دوست هر جفا كه رسد جاى منت است با دوست آشنا شده بيگانه‏ام زخلق دست دعا گشاد هلالى به درگهت يعنى به دست نيست مرا جز دعاى دوست[225]

  • جان را فدا كنيم كه صد جان فداى دوست دشمن را به از كسى كه نميرد براى دوست ديدن نمى‏توان دگرى را به جاى دوست زيرا كه نيست هيچ وفا چون جفاى دوست تا آشناى من نشود آشناى دوست يعنى به دست نيست مرا جز دعاى دوست[225] يعنى به دست نيست مرا جز دعاى دوست[225]