قَالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ [216] .
[ فرعون ] گفت : اگر معبودى جز من بگيرى ، قطعاً تو را از زندانيان [ كه زير سختترين شكنجهاند ] قرار خواهم داد .
و اين هر سه نوع كه تقرير كرده شد در اصطلاح طمع است و از جمله مهلكات است.
بدان كه طمع از جمله اخلاق مذموم است و مذلّت اندر حال نقد بود و خجلت به آخر كار .
هر كه به كسى طمع دارد با وى مداهنت كند و نفاق كند و به عبادت ريا كند و بر استخفاف و باطل وى صبر كند و آدمى را حريص آفريدهاند كه بدان كه دارد هرگز قناعت نكند و جز به قناعت از حرص و طمع نرهد .
و رسول صلىاللهعليهوآله گفت :
اگر آدمى را دو وادى پر زر بود وادى خواهد و جز خاك اندرون آدمى پُر نگرداند[217] .
و فرمود : خُنك آن كس كه راه اسلام به وى نمودند و قدر كفايت به وى دادند و بدان قناعت كرد[218] .
عوف بن مالك گفت :
نزديك رسول صلىاللهعليهوآله بوديم هفت يا هشت كس گفت : بيعت كنيد با رسول خداى ، گفتيم : بر چه بيعت كنيم ؟ گفت : بيعت كنيد كه خداى را بپرستيد و پنج نماز بپاى داريد و هر چه فرمايد به سمع و طاعت پيش رويد و يك سخن آهسته گفت : و از هيچ كس سؤال مكنيد و اين قوم پس از آن چنان بودند كه اگر تازيانه از دست ايشان بيفتادى فراكس نگفتندى كه به من ده[219] .
موسى عليهالسلام گفت :
يا ربّ از بندگان تو كه توانگرتر ؟ گفت : آن كه قناعت بكند بدانچه من دهم ، گفت : كه عادلتر ؟ گفت : آن كه انصاف از خود بدهد[220] .
محمّد بن واسع رحمة اللّه عليه نان خشك در آب كردى و مىخوردى و مىگفتى كه هر كه بدين قناعت كند از همه خلق بىنياز بود .
يكى از حكما مىگويد :
هيچ كس به رنج صبورتر از حريص مُطمع نبود و هيچ كس را عيش خوشتر از قانع نبود و هيچ كس اندوهگينتر از حسود نبود و هيچ كس سبكبارتر از آن كس نبود كه به ترك دنيا بگويد و هيچ كس پشيمانتر از عالم بدكردار نبود[221] .
شعبى رحمة اللّه عليه همى گويد :
صيادى گنجشكى بگرفت ، گفت : مرا چه خواهى كرد ؟ گفت : بكشم و بخورم ، گفت : از خوردن من چيزى نيايد ، اگر مرا رها كنى سه سخن به تو آموزم كه تو را بهتر از خوردن من ، گفت : بگوى ، مرغ گفت : يك سخن در دست تو بگويم و يكى آن وقت كه مرا رها كنى و يكى آن وقت كه بر كوه شوم . گفت : اوّل بگويى ، گفت :
هر چه از دست تو بشد بدان حسرت مخور ، رها كرد و بر درخت نشست گفت :
ديگرى بگوى . گفت : محال هرگز باور مكن و پريد بر سر كوه نشست و گفت : اى بدبخت ! اگر مرا بكشتى اندر شكم من دو دانه مرواريد بود هر يكى بيست مثقال ، توانگر مىشدى كه هرگز درويشى به تو راه نيافتى .
مرد انگشت در دندان گرفت و دريغ و حسرت همى خورد و گفت : بارى بگوى .