سالها گذشت ، براى آن مرد باكرامت سفرى به سوى رشت و بندر انزلى اتفاق افتاد ، هنگام غروب به شهر منجيل رسيد ، جمعيت كثيرى را كنار نانوايى ديد كه همه جهت نان گرفتن گرد آمده ولى نان كم و مقدارى گران بود .
سؤال كرد : چه خبر است ؟ گفتند : ايام جنگ جهانى اوّل است ، آذوقه خيلى كم شده ، به علاوه مهاجرين زيادى در مساجد و حسينيههاى شهر مقيم شده و از كمبود نان رنج مىبرند !!
پرسيد : گندم و آرد اين ناحيه در اختيار كيست ؟ گفتند : فلان شخص ، به محض شنيدن نامش معلوم شد ، همان جوانى است كه سال ها پيش آن خدمت بزرگ را در حق او كرده ، نشانه خانه او را پرسيد ، به خانه او رفت ، در زد ، خدمتكار گفت : كيست ؟
گفت : صاحب خانه را مىخواهم . صاحب خانه در را باز كرد ، تا چشمش به آن مرد باكرامت افتاد از شوق فريادى كشيد و او را در آغوش گرفت و زن و فرزندش را به ديدار او دعوت كرد .
به آن مرد خوشآمد گفت و از او دعوت كرد به درون خانه بيايد ، ولى او گفت : من قدم به اين خانه نمىگذارم مگر اينكه مشكل نان در اين منطقه حل شود !!
آن پسر به انباردار خبر داد در انبارها را باز كن و نثار قدم اين عزيز ، گندم و آرد را به نازلترين قيمت ممكن همين امشب در اختيار نانوايان شهر قرار بده و به نانوايان از قول من بگو امشب تا نيمه شب يا سحر پخت كنند ، اگر مخارج اضافى در برداشت به عهده من ، شب به نيمه نرسيده بود كه بر تخت نانوايان منجيل نان فراوانى قرار داده شد ، ولى مشترى براى بردن نداشت[204] .
سلمة الاحمر مىگويد : بر هارون الرشيد وارد شدم ، او را در كنار كاخ ها و قصرها ديدم ، اين شعر را خواندم :
خانه هايت در دنيا وسيع است ، اى كاش بعد از مرگت نيز خانه قبرت وسيع باشد .
هارون گريه كرد و گفت : اى سلمه ! به نحو مختصر مرا موعظه كن . گفتم : اى هارون !
اگر در بيابانى خشك و بى آب و علف قرار بگيرى و تشنگى تو را تا سرحد مرگ ببرد ، با چه قيمتى حاضرى آب بخرى آن هم به اندازه يك شربت ؟ گفت : با نصف آنچه در اختيار دارم !
گفتم : اگر آب را به اين قيمت خريدى و خوردى ، ولى از تو دفع نشد و دچار مرض حبس البول شدى ، چه قيمت حاضرى بپردازى كه از اين رنج راحت شوى ؟ گفت : نصف ديگر ثروتم را ، گفتم : خدا لعنت كند دنيايى را كه به شربت آب و بولى از دست مىرود !![205]