عرفان اسلامی

حسین انصاریان

جلد 13 -صفحه : 380/ 140
نمايش فراداده

مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاك به سراغ كافور رفت و آن را به همان صورتى كه آن رجل نورانى فرموده بود يافت .

از اين معنى تعجب كرد پرسيد : شما از كجا دانستيد در مغازه من كافور هست ، در صورتى كه من مدت‏هاست به خيال اين‏كه اين جنس را ندارم ، مشتريان خود را جواب مى‏كنم !

آن مرد الهى فرمود : يكى از دوستان وجود مبارك حضرت ولى عصر عليه‏السلام از دنيا رفته و حضرت اراده دارند خود متكفل غسل و دفن باشند ، مرا به حضور خواستند و فرمودند كه در تمام بازار بغداد به يك نفر اطمينان هست و او كافور دارد ، ولى داشتن كافور را فراموش كرده ، شما براى خريد كافور به نزد او برو و آدرس كافور فراموش شده را در اختيار او بگذار ، من هم به نشانى‏هاى ولى امر به مغازه تو آمدم ! !

سقط فروش بناى گريه و زارى گذاشت و از آن مرد الهى به التماس درخواست كرد كه مرا براى ديدار مولايم ، گرچه يك لحظه باشد با خود ببر ! !

آن مرد الهى درخواست او را پذيرفت و وى را همراه خود برد ، به بيابانى رسيدند كه خيمه يوسف عدالت در آنجا برپا بود . قبل از رسيدن به خيمه ، هوا ابرى شد و نم‏نم باران شروع به فرو ريختن كرد ، ناگهان سقط فروش به ياد اين معنى افتاد كه مقدارى صابون ساخته و براى خشك شدن بر بام خانه ريخته اگر اين باران ببارد ، وضع صابون چه خواهد شد ؟ در اين حال بود كه ناگهان صداى حضرت حجت حق برخاست كه صابونى را برگردانيد كه با اين حال ، لايق ديدار ما نيست ! ![237]

228 ـ عاشقانه‏ترين مناجات

از امام باقر عليه‏السلام روايت شده : اميرالمؤمنين على عليه‏السلام آن گاه كه در عراق بود ، روزى پس از نماز صبح ، به وعظ و نصيحت پرداخت و از خوف خدا گريست و ديگران هم از گريه حضرت به گريه نشستند ، آن گاه فرمود :

به خدا قسم كه از زمان دوستم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اقوامى را به ياد دارم كه صبح مى‏نمودند و شب مى‏كردند ، در حالى كه چهره‏ها گرفته و احوالشان پريشان و شكم‏ها از گرسنگى به پشت چسبيده و پيشانى آنان از اثر سجده چون زانوى شتر بود ! ! شب را در حال سجده و قيام براى پروردگارشان به روز مى‏آوردند ، گاهى مى‏ايستادند و گاهى پيشانى به خاك مى‏نهادند و با خداى خود سرگرم گفتگو و مناجات بودند و آزادى خويش را از آتش جهنم از حضرت او مى‏خواستند ، به خدا سوگند با همه اين احوال آنان را مى‏ديدم كه بيمناك و هراسانند ! !

و در بعضى از روايات به دنباله اين گفتار آمده كه :

آنان چنان بودند كه گويا صداى افروخته شدن آتش در گوش آن‏ها است ، هرگاه نزد آنان نام خدا برده مى‏شد ، چون درخت خم مى‏شدند و چنان بودند كه گويا شب را در غفلت به روز آورده‏اند .

راوى مى‏گويد : پس از اين سخنان ، ديگر آن حضرت را خندان نديدند ، تا به جوار رحمت حضرت حق منتقل شد[238] .