مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاك به سراغ كافور رفت و آن را به همان صورتى كه آن رجل نورانى فرموده بود يافت .
از اين معنى تعجب كرد پرسيد : شما از كجا دانستيد در مغازه من كافور هست ، در صورتى كه من مدتهاست به خيال اينكه اين جنس را ندارم ، مشتريان خود را جواب مىكنم !
آن مرد الهى فرمود : يكى از دوستان وجود مبارك حضرت ولى عصر عليهالسلام از دنيا رفته و حضرت اراده دارند خود متكفل غسل و دفن باشند ، مرا به حضور خواستند و فرمودند كه در تمام بازار بغداد به يك نفر اطمينان هست و او كافور دارد ، ولى داشتن كافور را فراموش كرده ، شما براى خريد كافور به نزد او برو و آدرس كافور فراموش شده را در اختيار او بگذار ، من هم به نشانىهاى ولى امر به مغازه تو آمدم ! !
سقط فروش بناى گريه و زارى گذاشت و از آن مرد الهى به التماس درخواست كرد كه مرا براى ديدار مولايم ، گرچه يك لحظه باشد با خود ببر ! !
آن مرد الهى درخواست او را پذيرفت و وى را همراه خود برد ، به بيابانى رسيدند كه خيمه يوسف عدالت در آنجا برپا بود . قبل از رسيدن به خيمه ، هوا ابرى شد و نمنم باران شروع به فرو ريختن كرد ، ناگهان سقط فروش به ياد اين معنى افتاد كه مقدارى صابون ساخته و براى خشك شدن بر بام خانه ريخته اگر اين باران ببارد ، وضع صابون چه خواهد شد ؟ در اين حال بود كه ناگهان صداى حضرت حجت حق برخاست كه صابونى را برگردانيد كه با اين حال ، لايق ديدار ما نيست ! ![237]
از امام باقر عليهالسلام روايت شده : اميرالمؤمنين على عليهالسلام آن گاه كه در عراق بود ، روزى پس از نماز صبح ، به وعظ و نصيحت پرداخت و از خوف خدا گريست و ديگران هم از گريه حضرت به گريه نشستند ، آن گاه فرمود :
به خدا قسم كه از زمان دوستم رسول خدا صلىاللهعليهوآله اقوامى را به ياد دارم كه صبح مىنمودند و شب مىكردند ، در حالى كه چهرهها گرفته و احوالشان پريشان و شكمها از گرسنگى به پشت چسبيده و پيشانى آنان از اثر سجده چون زانوى شتر بود ! ! شب را در حال سجده و قيام براى پروردگارشان به روز مىآوردند ، گاهى مىايستادند و گاهى پيشانى به خاك مىنهادند و با خداى خود سرگرم گفتگو و مناجات بودند و آزادى خويش را از آتش جهنم از حضرت او مىخواستند ، به خدا سوگند با همه اين احوال آنان را مىديدم كه بيمناك و هراسانند ! !
و در بعضى از روايات به دنباله اين گفتار آمده كه :
آنان چنان بودند كه گويا صداى افروخته شدن آتش در گوش آنها است ، هرگاه نزد آنان نام خدا برده مىشد ، چون درخت خم مىشدند و چنان بودند كه گويا شب را در غفلت به روز آوردهاند .
راوى مىگويد : پس از اين سخنان ، ديگر آن حضرت را خندان نديدند ، تا به جوار رحمت حضرت حق منتقل شد[238] .