روايت شده كه : در غزوه بنى المصطلق بود كه شبانگاهى آيه اول سوره حج بر پيامبر صلىاللهعليهوآله نازل شد ، در حالى كه مسلمانان در حال حركت بودند :يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَىْءٌ عَظِيمٌ * يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا وَتَرَى النَّاسَ سُكَارَى وَمَاهُم بِسُكَارَى وَلكِنَّ عَذَابَ اللّهَ شَدِيدٌ .اى مردم ! از پروردگارتان پروا كنيد ، بىترديد زلزله قيامت ، واقعهاى بزرگ است . * روزى كه آن را ببينيد [ مشاهده خواهيد كرد كه ] هر مادر شير دهندهاى از كودكى كه شيرش مىدهد ، بىخبر مىشود ، و هر ماده باردارى بار خود را سقط مىكند ، و مردم را مست مىبينى در حالى كه مست نيستند ، بلكه عذاب خدا بسيار سخت است .پيامبر ندا داد و مردم را امر به ايستادن كرد ، تا اينكه گرد شمع وجود مقدسش جمع شدند ، آيه را بر آنان قرائت كرد ؛ راوى مىگويد : من هيچ وقت به اندازه آن شب گريه كننده نديدم ، چون صبح شد زين از چهارپايان نمىگرفتند و خيمه برپا نمىنمودند ، مسلمانان را مىديدى كه يا گريه مىكنند يا محزون و غمگين به فكر فرو رفتهاند ![239]
230 ـ لذت مناجات
در احاديث قدسيه آمده كه خداوند به موسى بن عمران فرمود : به فلان كس بگو :تو را دچار چنان بلايى كردهام كه ما فوق آن نيست . عرضه داشت : خداوندا ! من او را بر بلايى نديدم ، خطاب رسيد : لذت مناجاتم را از او گرفتهام ! ![240]
231 ـ اين سگ بهتر است يا تو ؟
داستانى آموزنده به اين مضمون در كتابهاى عرفانى نوشتهاند : پادشاهى در راه شكار در حالىكه وزيرش او را همراهى مىكرد ، ديوانهاى را ديد كه سگى را پهلوى خود بسته و با او خوش و خرم نشسته .به وزيرش گفت : بيا لختى با ديوانه دل خوش كنيم . وزير گفت : اى پادشاه ! اين مرد از اطوارش پيداست ديوانه است ، ممكن است به ساحت شاهى جسارت ورزد و اين از شأن سلطنت به دور است !شاه گفت : باكى نيست ، نزديك ديوانه شدند . شاه گفت : اى مرد ! اين سگ بهتر است يا تو ؟ديوانه جواب داد : اين سگ هرگز از فرمان من بيرون نيست ، پس شاه و گدا اگر از حضرت حق اطاعت كنند ، از سگ بهترند ، وگرنه سگ از هر دو آنها بهتر ![241]
232 ـ نامم را معطر كردى ، معطرت كردم
نقل است كه بشر حافى در ابتدا كه مست باده دنيا بود ، روزى در بين راه مىرفت ، كاغذى يافت ، روى آن نوشته بود بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عطرى خريد و آن كاغذ را معطر كرد و آن را در جاى محترمى نهاد ، بزرگى آن شب به عالم خواب ديد كه گفتند بشر را بگو :