368 ـ جهانگير خان قشقايى يا اعجوبه مبارزه با نفس - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى از معقول كه به درس مى‏خواند دير وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت ، پس سر برآورد و فرمود : شما را چيست كه امشب از مطالعه بس نمى‏كنيد و نمى‏خوابيد !

طلبه مغرور با بى‏اعتنايى گفت : تو را چه كار ؟ پس از چند كلمه گفتگو كه به اين روش در ميان رفت ، آخوند فرمود : مى‏بينم كه فلان كتاب در پيش دارى و در فهم فلان عبارت درمانده‏اى ، چه آن را غلط مى‏خوانى .

آن گاه برخاست و محل اشكال را صحيح خوانده ، مطلب را به بيانى روشن و وافى تقرير فرموده گفت : حال مشكل حل شد برخيز و آسوده بخواب ، اما با اين شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت ناديده انگارى و به زبان نيارى ، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى .

بيچاره صاحب حجره در گرداب حيرت فرو رفت و تا صبح در اين خيال كه اين چه حكايت بود ؟ ! خواب نكرد .

فردا كه از درس مقرر برگشت كتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خويش گذاشته تقرير روز را طلبيد و بيانى بهتر و كامل‏تر از استاد خود شنيد .

از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نياورد همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشيد كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور كه به تازگى ابراهيم نامى در تهران مشغول به تدريس معقول شده است ! ![380]

368 ـ جهانگير خان قشقايى يا اعجوبه مبارزه با نفس

اين وجود مبارك و منبع فيض و محلّ رحمت ، فرزند خان قشقايى بود .

در ايام جوانى به دنبال اسب‏سوارى و كشاورزى و تربيت حشم و غنم پرداخت و به دنبال جمعى رفيق از طايفه خود ، روزگار به خوشى مى‏گذارند .

در همان ايام به تارزنى شوق وافر پيدا كرد و پس از مدتى هنر تارزدن بياموخت و در جمع دوستان به تارزنى اشتغال مى‏ورزيد.

شنيده بود در اصفهان در اين زمينه استاد بسيار ماهرى هست ، براى فروش اجناس ايلاتى و اصلاح تارش كه خراب شده بود و تكميل تحصيل موسيقى به اصفهان روى آورد .

در بازار اصفهان گذرش به مدرسه صدر افتاد ، از حال و هواى آن‏جا خوشش آمد ، صبح و عصر براى تفنّن به آنجا مى‏رفت .

روزى به وقت رفتن به مدرسه صدر از كنار مغازه‏اى در جنب مدرسه مى‏گذرد ، ژنده‏پوش درويشى كه صاحب نفس بود او را صدا مى‏زند ، فرزند خان وارد مغازه مى‏گردد ، ژنده‏پوش از وطن و حرفت و نسب او جويا مى‏شود . جهانگير ، شرح حال خود و علاقه‏اش را به تكميل تحصيل موسيقى و به خصوص تار با او در ميان مى‏گذارد ، چون گفتارش به پايان مى‏رسد ، درويش در او خيره مى‏شود و مى‏گويد :

گرفتم در اين فن ، فارابى وقت شدى ، ولى بدان كه مطربى بيش ، از كار در نخواهى آمد !

جهانگير خان فرياد زد : مرا از خواب غفلت بيدار كردى ، هان بگو اكنون چه بايد كرد كه خير دنيا و آخرت من در آن باشد ؟ درويش الهى در پاسخش چنين گفت :

/ 380