326 ـ به خاموشى ادامه مى‏دادند - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


326 ـ به خاموشى ادامه مى‏دادند

بعضى از اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله سنگريزه‏اى در دهان مى‏گذاشتند و چون مى‏خواستند حرف بزنند فكر مى‏كردند ، اگر آن حرف براى خدا و در راه خدا و لوجه اللّه بود ، سنگريزه را در آورده و آن حرف الهى را مى‏زدند و سپس به خاموشى فرو مى‏رفتند و اگر پس از فكر مى‏يافتند كه آن حرف براى خدا نيست ، سنگ ريزه را بيرون نمى‏آوردند و به خاموشى ادامه مى‏دادند[336] .

327 ـ راحتى

در حديث قدسى آمده : بندگان من در اين جهان به دنبال يافتن چيزى هستند كه من خلق نكرده‏ام و آن راحتى است[337] .

328 ـ اى جوانان بكوشيد

از عارفى روايت كرده‏اند كه گفت :

از خال خود شنيدم كه مى‏گفت : اى جوانان ! بكوشيد و سعى كنيد پيش از آن كه هم چون من ضعيف شويد و در تقصير بمانيد.

و آن عارف گفت :

در آن وقت كه او اين سخن مى‏گفت ، هيچ جوانى در عبادت كردن به وى نمى‏رسيد و طاقت مجاهده وى نداشت ! ![338]

329 ـ سعدى و قناعت

1 ـ حاتم طايى را گفتند : از خود بلند همّت‏تر در جهان ديده‏اى يا شنيده‏اى ؟

گفت :

بلى ، روزى چهل شتر قربان كرده بودم و امراى عرب را به مهمانى خوانده ، پس به گوشه صحرايى به حاجتى رفته بودم خاركنى را ديدم پشته خارى فراهم آورده ، گفتمش :

به مهمانى حاتم چرا نروى كه خلقى بر سماط او گرد آمده‏اند ؟ گفت :

  • هر كه نان از عمل خويش خورد منّت از حاتم طايى نبرد

  • منّت از حاتم طايى نبرد منّت از حاتم طايى نبرد

انصاف دادم و او را به همّت و جوانمردى بيش از خود ديدم .

2 ـ بازرگانى را ديدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتكار ، شبى در جزيره كيش مرا به حجره خويش برد و همه شب نياراميد ، از سخن‏هاى پريشان گفتن كه فلان انبارم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و اين كاغذ قباله فلان زمين و فلان چيز را فلان ضمين ، گاه گفتى كه خاطر اسكندريّه دارم كه هوايى خوش است و گاه گفتى كه درياى مغرب مشوش است و باز گفت : سعديا ! سفرى ديگر در پيش است ، اگر آن كرده شود ، بقيّت عمر خويش به گوشه‏اى بنشينم و ترك تجارت كنم ، گفتم :

آن سفر كدام است ؟

گفت : گوگرد پارسى به چين خواهم برد ، شنيدم كه آنجا قيمت عظيم دارد و از آنجا كاسه چينى به روم آرم و ديباى رومى به هند و پولاد هندى به حلب و آبگينه حلبى به يمن و بُرد يمانى به پارس و از آن پس ترك تجارت كرده به دكّانى بنشينم ، چندان از اين ماليخوليا فرو خواند كه بيش از آن طاقت گفتنش نماند ! !

/ 380