ديگرى بگوى . گفت : محال هرگز باور مكن و پريد بر سر كوه نشست و گفت : اى بدبخت !اگر مرا بكشتى اندر شكم من دو دانه مرواريد بود هر يكى بيست مثقال ، توانگر مىشدى كه هرگز درويشى به تو راه نيافتى .مرد انگشت در دندان گرفت و دريغ و حسرت همى خورد و گفت : بارى بگوى . گفت :تو آن دو سخن فراموش كردى چه كنى ؟ تو را گفتم : بر گذشته اندوه مخور و محال باور مكن ، بدان كه پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد اندر شكم من دو مرواريد چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودى چون از دست تو بشد غم خوردن چه فايده . اين بگفت و بپريد و اين مَثَل براى آن گفته همى آيد تا معلوم شود كه چون طمع پديد آيد همه محالات باور كند[482] .
470 ـ ايمان بر من تعليم كن
در جنگى عدهاى اسير شدند ، نبى اسلام صلىاللهعليهوآله فرمان اعدام اسيران را داد ، چون نوبت اعدام به يكى از اسرا رسيد ، حضرت فرمود : او را نكشيد كه خداى من به خاطر پنج صفت كه در اوست او را بخشيد: سخا ، صدق لسان ، حُسن خلق ، غيرت بر ناموس ، شجاعت. اسير از اين معنا تعجب كرد ، به رسول خدا صلىاللهعليهوآله عرضه داشت :ايمان بر من تعليم كن ، حضرت وى را به عرصه اسلام هدايت كرد ، پس از مدتى در يكى از جنگها در ركاب پيامبر بزرگ اسلام صلىاللهعليهوآله به شرف شهادت نايل شد[483] .
471 ـ ورع و عفت نفس
در ايّام تحصيل به وسيله يكى از نيك مردان كه دستش از مال دنيا تهى بود از فقر شديد خانواده محترمى باخبر شدم ، به توسّط آن نيك مرد ، ماه به ماه يا چند هفته به چند هفته كمك ناچيزى به آن خانواده مىكردم .يك روز مبلغ بيست و پنج تومان كه در آن روز مخارج چند روز يك خانواده را اداره مىكرد براى آن خانواده به توسط آن مرد پاك فرستادم ولى پس از چند لحظه آن مقدار را برگرداند ، در حالى كه مىدانستم با داشتن عايله سنگين به آن محتاج است ، سبب برگشت دادن پول را از واسطه پرسيدم پاسخ گفت : سرپرست خانواده فقير گفت : من مخارج امروز و فردا را دارم اين مقدار پول را به كسى بدهيد كه خرج امروز و امشبش را ندارد .راستى ، پاكدامنى و ورع و عفت نفس و ديگر دوستى چه مىكند و چه نقش پاك و ارزندهاى را در زندگى ايفا مىنمايد[484] .
472 ـ عزّت نفس
دوستى داشتم كه در كار خير و گرهگشايى از زبدههاى اين روزگار بود ، در بناى بسيارى از مساجد و بيمارستانها و مدارس و خانهسازىها براى مستحقّان و مشاهد مشرفه و حوزههاى علميه سهم به سزايى داشت ، مىگفت : هر شب جمعه براى رسيدگى به بناهايى كه در جهت خير داشتم به قم مىرفتم ، در اين رفت و آمد از فقر دهها خانواده مطلع شدم ، براى هر يك به فراخور حالشان سهمى قرار دادم ، عصر پنجشنبهاى نزديك حرم نشسته بودم ، پيرهزنى سراغم را مىگرفت ، يكى از خادمان حرم وى را به سوى من هدايت كرد ، يازده ريال به من داد ، به او گفتم : چيست ؟ پاسخ داد : من از آن خانوادههايى هستم كه از اعطاى شما سهم دارد ، با زحمت به شناخت شما نايل شدم ، تا ديروز بىخرجى بودم ، ديروز پسرم از سربازى آمد و همان ديروز سركار رفت و شب با گرفتن مزد به خانه آمد اين يازده ريال از كمك شما باقى مانده بود كه من با كمك پسرم نسبت به آن بىنياز شدم ، خرج كردن آن را حرام دانستم ، به اين خاطر پس آوردم تا به مستحق ديگر برسد ! ![485]