165 ـ خدا را بر همه حال شكر - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

165 ـ خدا را بر همه حال شكر

نوشته‏اند : وقتى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از امور دنيا بى‏نياز بود مى‏گفت : « الحمد للّه رب العالمين » و وقتى دچار تنگدستى سخت بود مى‏گفت : « الحمد للّه على كل حال » .

در هر حالى كه بود شاكر بود ، خداى مهربان هم در هر حال نسبت به آن‏جناب ، ربّ كريم بود و كرم او با هركه باشد ، اقتضا مى‏كند كه آن شخص از نظر دين در عين سلامت بود و از شرّ هر گناه و پليدى در امان باشد و تنگى معيشت يا ناراحتى‏هاى ديگر او را از ياد خدا غافل نكند !![175]

166 ـ پاى سخنان ابوذر

در روايت آمده : وقتى ابوذر غفارى به مكه مكرمه آمد كنار درب بيت اللّه ايستاد و از مردمى كه از اطراف ممالك اسلامى به حج آمده بودند دعوت كرد براى شنيدن سخنان او اجتماع كنند .

پس از اجتماع مردم فرمود : اى مردم ! مى‏دانيد كه من جُندبِ غفارى هستم و نسبت به شما خيرخواه و مهربانم . اى مردم ! هرگاه يكى از شما اراده سفر كند ، همانا از زاد و توشه آن قدر بردارد كه در آن سفر به آن محتاج و نيازمند است و از برداشتن زاد و راحله و بردن با خود هيچ چاره‏اى ندارد ، هرگاه امر سفر دنيا كه خيلى معمولى است چنين باشد ، پس برداشتن زاد و توشه براى سفر آخرت سزاوارتر است !

مردى در ميان جمعيت گفت : ابوذر ! ما را به زاد و توشه سفر آخرت راهنمايى كن .

فرمود : براى دفع رنج روز نشور ، روزه بگيريد و براى عظائم امور ، حج واقعى گذاريد و براى برطرف كردن وحشت قبر ، در دل شب دو ركعت نماز خالص براى حضرت رب به جاى آوريد[176] .

167 ـ اين اشك ديده من و خون دل شماست

  • روزى گذشت پادشهى از گذرگهى پرسيد زان ميانه يكى كودك يتيم آن يك جواب داد چه دانيم ماكه چيست نزديك رفت پيره زنى گوژپشت و گفت ما را به رخت و چوب شبانى فريفته است آن پارسا كه ده خرد و ملك ، رهزن است بر قطره سرشك يتيمان نظاره كن پروين به كج روان سخن از راستى چه سود كو آن چنان كسى كه نرنجد زحرف راست[177]

  • فرياد شوق بر سر هر كوى و بام خاست كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست پيداست آن قدر كه متاعى گرانبهاست اين اشك ديده من و خون دل شماست اين گرگ سال‏هاست كه با گله آشناست آن پادشا كه مال رعيت خورد ، گداست تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست كو آن چنان كسى كه نرنجد زحرف راست[177] كو آن چنان كسى كه نرنجد زحرف راست[177]

/ 380