عبدالاعلى مىگويد : به حضرت صادق عليهالسلام عرضه داشتم : مرا موعظهاى كن كه از آن بهرهمند شوم . فرمود : مردى خدمت رسول خدا صلىاللهعليهوآله رسيد و همين سؤال را كرد حضرت فرمود : برو و عصبانى مشو ، برگشت و دوباره سؤالش را تكرار كرد ، حضرت فرمود ؛ برو و عصبانى مشو ، دوباره آمد همان سؤال را كرد حضرت بار سوم همان پاسخ را داد[486] .
474 ـ به همان موعظه اكتفا كردم
حضرت باقر عليهالسلام مىفرمايند : مردى به پيامبر صلىاللهعليهوآله عرضه داشت : چيزى به من ياد بده ، حضرت فرمود : برو و عصبانى مشو .آن مرد مىگويد : به همان موعظه اكتفا كرده به سوى اهلم روانه شدم ، مدتى گذشت براى قبيله آن مرد جنگى پيش آمد ، آماده كارزار شدند ، آن مرد هم سلاح برداشته به ميان قوم آمد ، ناگهان سخن رسول خدا صلىاللهعليهوآله به يادش آمد كه فرمود :از خشم و غضب بپرهيز .سلاح را گذاشت و به ميان دشمن آمد و فرياد زد ، از زخم و قتل و زدن اثر و سودى براى طرفين نيست ، من بر ذمه مىگيرم كه از مال و منالم به شما بدهم ، تا دست از درگيرى برداريد ، دشمن گفت : آنچه تو مىگويى ما به آن سزاوارتريم ، آن گاه هر دو قوم با هم آشتى كرده و آتش غضب بين آنان خاموش شد[487] .
475 ـ پس تو كه باشى ؟
حكايت كنند كه : يكى از رؤساى يونان بر غلام حكيمى افتخار نمود ، غلام گفت :اگر موجب مفاخرت تو بر من اين جامههاى نيكوست كه خويشتن را بدان آراستهاى ، حسن و زينت در جامه است نه در تو و اگر موجب فضل تو اين اسب را است كه بر او نشستهاى ، چابكى و فراهت در اسب است نه در تو و اگر فضل پدران است ، صاحب فضل ايشان بودهاند نه تو و چون از اين فضايل هيچ كدام حق تو نيست ، اگر صاحب هر يكى حظّ خويش استرداد كند بلكه خود فضيلت هيچ كدام از او به تو انتقال نكرده است تا بر او حاجت افتد پس تو كه باشى ؟[488]
476 ـ جهل
حكيمى نزد صاحب ثروتى بود كه به زينت و تجمل و كثرت مال و عدّت مباهات نمودى ، در اثناى محاوره خواست كه آب دهن بيفكند از راست و چپ نگريست موضعى نيافت كه آن را شايد بزاقى كه در دهن جمع كرده بود به روى صاحب خانه افكند ، حاضران عتاب و ملازمت نمودند ، حكيم گفت : ادب نه چنان بود كه آب دهن به اخس و اقبح مواضع افكنند ، من چندان كه از چپ و راست نگاه كردم هيچ موضع خسيستر و قبيحتر از روى اين شخص كه جهل موسوم است نيافتم[489] .
477 ـ حلم خواجه نصيرالدين طوسى
محدّث قمى در كتاب پر ارزش « سفينة البحار » مىگويد : افضل حكما و متكلّمين ، سلطان علما و محقّقان بزرگ وزير خواجه نصير الملّة والدين قدس اللّه روحه در اخلاق و بردبارى و در حلم و حوصله اقتداى به حضرت باقر العلوم عليهالسلامكرده ، آنجا كه يك مرد نصرانى در رهگذر به آنجناب گفت : انت بقر ؟ حضرت فرمود : نه ، من بقر نيستم باقرم ، گفت : تو پسر زنى هستى كه شغلش نانوايى است ، حضرت فرمود : اشتباه كردى .