بگفت آهنگرا آهندلى چند صفا كن دامن پاكم به يزدان جوانمردا جوانمردى كن امروز جوابش داد كى ماهِ گل اندام به آب توبه چشم اى يار مهوش چو ديد از پند و استعفاف و زارى زن از بيم هلاك كودكانش بگفتا حاضرم لكن بدين عهد به جز ما هيچ كس ديگر نباشد بگفتاى جان يقيندار كين چنين كار بساط عيش چو كرد او مهيا بگفت آن ماه كى مرد وفادار در اين محفل كنون الا تو و من در آن خلوت كه حاضر باشد آن شاه چه بشنيداين سخن زود آن جوانمرد چنان اين پند بر جانش اثر كرد پشيمان گشت و افغان كرد و احسان خدايش هم جزاى مخلصان داد همآتش را به دستشسرد و خوش كرد كرامت را وى از ترك هوى يافت ز بيم آتش قهر خدا يافت[141] بترس از آتش قهر خداوند گناه آلوده شهوت مگردان بكش نفس آتش عصيان ميفروز گنه را توبه عذر آمد سرانجام نشاند شعله صد دوزخ آتش نپوشد خيره چشم از نابكارى مهيا شد و ليك افسرد جانش كه در خلوت تو با من گسترى مهد كه چشم ناظرى بر در نباشد به خلوت بايد از هر يار و اغيار به خلوت خانه با آن يار زيبا تو گفتى نيست جز ما و تو ديار بود ناظر خداى پاك ذو المن نشايد اين عمل اى مرد آگاه برآورد آتشين آه از دل سرد كه آن مشتاق را زير و زبر كرد بر آن نيكو زن پاكيزه دامان به رويش در ز لطف خاص بگشاد هم آهن برد فرمان در كف مرد ز بيم آتش قهر خدا يافت[141] ز بيم آتش قهر خدا يافت[141]