تا ياد چين زلف تو شد پاى بست ما از صرف نيستى چو كسى را خبر نشد غمگين مشو گر از ستمش دل شكستهاى از دشمنان ملامت و از دوستان جفا گشتم زهجر غرقه درياى اشك خويش تا ماهى وصال كى افتد به شصت ما رفت اختيار عقل و سلامت ز دست ما عشقت چگونه كرد حكايت زهست ما كار زد به صدهزار درست اين شكست ما بودست سرنوشت ز روز الست ما تا ماهى وصال كى افتد به شصت ما تا ماهى وصال كى افتد به شصت ما