او را در عين مصادره تمام اموال به زندان بردند و از وى خواستند ياران و دوستداران ائمه عليهمالسلام و شيعيان فعال و مجاهدان بزرگ را به دولت ظالم بنىعباس معرفى كند و براى اقرار او از هر جهت بر وى سخت گرفتند .در زندان از ضرب و شتم و آزار او فروگذار نكردند ، به وى گرسنگى و تشنگى سخت دادند ، ولى تقواى بالاى وى و عقل مستقيم او و جهاد جانانهاش با هواى نفس وى را از افشاى اسرار حفظ كرد ، تا او را به حياط زندان بردند و از پا به وسيله طناب بين دو درخت آويختند و صد ضربه تازيانه سخت به او زدند تا جايى كه مىگويد : نزديك بود در امتحان رفوزه شوم ، نداى محمد بن يونس را شنيدم : دادگاه قيامتت را به ياد آور ، بر آن ضربتها صبر كردم و از دادن اطلاعات به دولت هارون خوددارى نمودم و بر اين تقوا و استقامت ، خدا را شكر كردم[384] .
372 ـ مثل اعلاى مبارزه با نفس
آقا ميرزا حسن كرمانشاهى ، علاوه بر احاطه به علوم متداول عصر از علوم رياضى و طب و حكمت مشّا و اشراق و فلسفه و عرفان و فقه ، در عمل و اخلاق فريد عصر خود بود .نجابت و عفت نفس و بىتوجهى او به دنيا و اهل پليد آن زبانزد خاص و عام بود ، با اين كه در كمال عسرت زندگى مىنمود ، از احدى پول قبول نمىكرد و با همان حق تدريس مدرسه سپهسالار قديم زندگى مىنمود .ابتلا به فقر و تنگدستى شديد هرگز در روحيه او تزلزل وارد نكرد و از روزگار شكايت نداشت و با شدايد مىساخت .هيچ چيز مانع او از تدريس و تربيت شاگرد نمىشد ، يكى از اكابر مىگفت : گاهى در اثناى درس و ديگر اوقات كه به حال خود فكر مىكرد آهى از عمق دل برمىآورد كه از آن نور مىباريد ! !خدايا ! چه بندگان بزرگوار و پاكى داشتى و دارى ، خداوندا ! ما افتادگان در چاه طبيعت و ماديگرى را نجات بده ، الهى ! دردمندان را از در دورى از مقام قرب علاج كن ، خداوندا !مستمندان را از ذلت بدر آر ، پروردگارا ! مهجوران را از درد هجر به مقام وصل رهنمون شو ، الهى ! كام ناكامان را از شراب عشقت پر گردان ، خداوندا ! خاكنشينان را به عالم پاك برسان .حاج ميرزا حسن كرمانشاهى اين مرد بزرگ الهى مىگويد :روزى در مدرسه سيد نصير الدين نشسته بودم ، طلبهاى ژندهپوش و ژوليده موى مستقيم به نزد من آمد و گفت : آقاى ميرزا ! كليد حجره شانزده را به من بده و از امروز منطق بوعلى برايم بگو ، من خواهى نخواهى در برابر او تسليم شدم ، كليد آن حجره را به او واگذار كردم و منطق بوعلى برايش شروع نمودم در حالى كه منطق گفتن كار يك طلبه فاضل بود و من سالها بود از گفتن آن فارغ بودم .مدتى براى او درس گفتم ، يك شب خانوادهام از كثرت مطالعه من ناراحت شد به ناراحتى او پاسخ نگفتم . ولى شب بعد هر چه دنبال منطق گشتم آن را نيافتم .