118 ـ دنيا تكيه‏گاهى پوشالى - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



امام باقر عليه‏السلاممى‏فرمايد : از ديدن حال پدرم نتوانستم از گريه خوددارى كنم ، گريه كردم در حالى كه پدر مشغول فكر بود ، پس به من توجّه كرد و فرمود : پسرم !

صحيفه‏هايى كه عبادت اميرالمؤمنين در آن است به من بده ، آن‏ها را به دست حضرت دادم ، مقدار كمى قرائت كرد ، سپس آن را گذاشت و در حال ناراحتى و غصّه فرمود : چه كسى قدرت عبادت على بن ابى‏طالب را دارد ؟ !

عزيزان ! على عليه‏السلام با آن كثرت عبادات ، كه در طاقت هيچ بشرى نيست ، در پيشگاه حضرت حق در نيمه شب ، هم چون مار گزيده به خود مى‏پيچيد و مى‏گفت :

آه مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَبُعْدِ السَّفَرِ .

واى بر من از كمى توشه و دورى سفر .

اگر على عليه‏السلام در برابر عظمت حق ، با داشتن آن همه عبادت بنالد و بگويد : آه از قلّت زاد ، ما بايد با اين اعمال ناقص و پر از رعبت خود بگوييم : آه من عدم الزاد ؛ بار خدايا ! ما چيزى نداريم .

امّا با اين همه نبايد از كرم و رحمت و عنايت دوست نااميد بود كه حضرت يار ، همين عبادات ناقابل را كه به توفيق خود او ، انجام داده‏ايم با قيمت گران خواهد خريد ، ما بايد در همه لحظات در حال شكر او و عذرخواهى از جناب او باشيم[125] .

118 ـ دنيا تكيه‏گاهى پوشالى

در كتب تاريخ و اخبار آورده‏اند :

در عهد قديم بازرگانى بود بسيار متموّل و صاحب ثروت و اكثر اوقاتش مستغرق جمع مال و در فكر به دست آوردن ثروت بود .

بعد از انقضاى مدّت اجلش روزى ملك موت به در خانه خواجه آمد و درب خانه را كوفت ، غلامان در گشودند . شخص مهيبى را ديدند . به او گفتند : كه را مى‏خواهى ؟ گفت :

خواجه را . گفتند : خواجه از براى چون تو كسى بيرون نمى‏آيد برو . در را ببستند و رفتند .

ديگر بار محكم‏تر از اوّل در كوفت ، اين مرتبه خواجه‏ها رفتند و چماق‏ها كشيدند كه تو كيستى كه اين چنين گستاخانه در مى‏كوبى و پاس عزّت خواجه نمى‏دارى ؟ گفت :

من ملك موتم كه به قبض روح خواجه آمده‏ام . ملازمان از اين حرف متأثّر شده به خدمت خواجه آمده ماجرا به عرض وى رسانيدند . خواجه از استماع اين حرف بر خود لرزيد و گفت : برويد و به زبان خوش بگوييد كه شايد اشتباه كرده باشى و به قبض روح ديگرى مأمور باشى . رفتند و گفتند ، گفت : نه من غلط نمى‏كنم ، بگوييد آماده باشد . غلامان خبر آوردند . خواجه بيچاره غير تسليم چاره‏اى نديد و به جز تسليم علاجى نداشت ، به صندوق‏هاى زر و جواهر خطاب كرد : من از براى جمع شما عمر عزيز خود تلف كردم و سرمايه وجود و هستى خود باختم و براى شما به زحمت و رياضت هرچه تمام‏تر شب‏ها به روز و روزها به شب رسانيدم ، حالا براى من چه مى‏كنيد و چه كمكى به من مى‏نماييد .

/ 380