از منزل تا مدرسهاى كه درس مىداد مقدارى راه بود و او هر روز آن راه را طى مىكرد ، زنى شوهردار او را ديد و عاشق او شد ، اندكى حوصله كرد تا شوهرش به سفر رود ، مىدانست كه شيخ جمال با قدرت و قوت ايمانى كه دارد به دام نمىافتد ، نقشهاى خائنانه طرح كرد ، پير زنى را ديد ، پولى در اختيار او گذاشت به او گفت : درب خانه من بايست ، چون شيخ به اينجا رسيد به او بگو : جوانى دارم مدتهاست به سفر رفته ، نامهاى از او براى من رسيده اين نامه را براى من بخوان ولى سعى كن او را به دهليز خانه بياورى ، نقشه عملى شد ، شيخ وارد دهليز شد درب خانه را زن جوان قفل كرد و به شيخ گفت :اگر در برابر من مقاومت كنى به بام رفته و اهل محل را خبر مىكنم كه در نبود شوهر من ، اين مرد به من قصد خيانت دارد !شيخ وقار خويش را حفظ كرد و با زن به اطاق رفت ، چون او را به خود دلگرم نمود ، محل قضاى حاجت را از وى پرسيد ، زن محل قضاى حاجت را نشان داد ، شيخ به آنجا رفت و با قلم تراش خود موى سر و صورت و ابروان خود را از بيخ و بن تراشيد ، شكل كريهى پيدا كرد ، از محل قضاى حاجت بيرون آمد ، زن با ديدن او سخت متنفر شد ، قفل درب را گشود و وى را از خانه بيرون كرد داستان ورع و پاكدامنى او در ميان مردم پيچيد ، گروهى براى اتصال به رشته هدايت به او گرويدند و هم اكنون در اين شهر به شاگردان و مريدان شيخ جمال مشهورند .آرى ، مردان خدا ، محبوب خود را همه جا حاضر و ناظر مىبينند و آخرت ابدى و نعمت مقيم و سرمدى را با لذت چند لحظهاى دنيا معامله نمىكنند ، كمال لذت آنان در اطاعت و اجتناب از محرمات است و راز و نيازشان با معشوق حقيقى عالم[362] .