نوشتهاند :« شقيق بلخى » سه روز بىغذا ماند ، پس از سه روز در حالى كه از زيادى عبادت و گرسنگى ، ضعف گرفته بود ، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت : « اَطْعَمَنِى » خدايا ! گرسنهام غذايم بده . پس از فراغت از دعا شخصى را ديد كه به طرف او مىآيد ، به شقيق سلام كرد و گفت :همراه من بيا ، شقيق حركت كرد و به خانهاى رسيد . در آن خانه ظروفى از طعامهاى رنگارنگ و كارگرانى مشغول پذيرايى را ديد چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن كرد صاحب خانه پرسيد : كجا ؟ گفت : مسجد ، گفت : ممكن است نامت را بگويى ؟ گفت :شقيق ، ناگهان فرياد زد : اين خانه خانه توست و اينان كارگران تواند ، من خدمتكار و بنده پدرت بودم ، از طرف پدرت تجارت رفتم ، چون برگشتم مرده بود ، تو را نمىيافتم تا آنچه هست به تو بدهم ، اكنون كه تو را يافتم مال خود و غلامانت را برگير .شقيق گفت : اگر اينان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر مال از من است ، برداريد و بين خود تقسيم كنيد تا هريك از ندارى درآييد ، من نيازى به آنچه در زندگىام زياد است ندارم ، نياز من به بىنياز است[63] .
59 ـ فقط خدا
ذكر حقيقى است كه هركس به آن آراسته گردد ، جز به او نينديشد و جز به خاطر او كارى نكند و اخلاقى جز اخلاق او نداشته باشد .ابو عبداللّه راضى گفت :پيش « وليد سقّا » رفتم و مىخواستم كه در فقير از او سؤال كنم ، سربرآورد و گفت : فقير به كسى گفته مىشود كه هرگز جز حق در خاطره او نيامده و در قيامت از عهده آن برآيد[64] .