58 ـ گرسنگى شقيق بلخى - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سلطان از شنيدن نام او بر خود لرزيد و شمشير از كفش افتاد ، خواست فرار كند فرشته مرگ گفت : كجا مى‏روى ؟ من مأمور گرفتن جان توام ، گفت : به من مهلت بده ، براى وصيت و خداحافظى نزد اهل و عيالم بروم ، ملك‏الموت گفت : چرا كارهاى نيكو را در زمانى كه مهلت داشتى انجام ندادى ؟ اين را گفت و جان آن ظالم را گرفت .

از آنجا نزد آن مرد خدا رفت و گفت : بشارت كه من عزرائيل هستم شر آن ستمگر را از سر مردم بريدم ! آن‏گاه خواست برگردد خطاب رسيد : اى ملك الموت ! عمر بنده صالح من سر آمده است ، او را نيز قبض روح كن . ملك الموت گفت : هم‏اكنون من مأمور قبض روح تو شدم ، گفت : مرا مهلت مى‏دهى تا به شهر رفته با زن و فرزندانم عهدى تازه كنم و با آنان خداحافظى نمايم ؟ خطاب رسيد : به او مهلت بده ، فرمود : مهلت دارى ، قدم اول را كه برداشت لحظه‏اى در فكر رفت و از رفتن پشيمان شد ، گفت : اى ملك الموت !

من مى‏ترسم با ديدن زن و بچه تغييرى در من حاصل شود و به خاطر آن تغيير از عنايت حق محروم شوم ، من نمى‏خواهم ملاقات با زن و فرزند را به لقاى او ترجيح دهم ؛ مرا قبض روح كن كه خدا براى زن و فرزند من از من بهتر است[61] !

57 ـ او صاحب‏خانه را خواست هم چنين در آن تفسير آمده است :

يكى از اولياى خدا براى انجام فريضه حج عازم سفر شد طفل ده يا دوازده ساله‏اش گفت : كجا مى‏روى ؟ گفت : بيت اللّه ، طفل در عالم كودكى تصوّر كرد هركس بيت را ببيند صاحب آن را نيز خواهد ديد ، روى شوق و عشق به پدر گفت : چرا مرا با خود نمى‏برى ؟

پدر گفت : زمان حجِّ تو نرسيده است . طفل به شدت گريست و با اصرار از پدر خواست تا او را همراه خود ببرد .

سرانجام پدر پذيرفت و او را با خود همراه كرد . چون به ميقات رسيدند مُحْرم شدند و سپس به سوى كعبه حركت كردند ، هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ، ناله جانسوزى كرد و جان داد ، پدر به سوگ او نشست و فرياد مى‏زد : آه كودكم كجا رفت ، ناگهان از گوشه خانه خدا ندايى شنيد كه گفت : تو خانه خواستى خانه را يافتى او صاحب خانه خواست صاحب خانه را يافت[62] .

58 ـ گرسنگى شقيق بلخى

نوشته‏اند :

« شقيق بلخى » سه روز بى‏غذا ماند ، پس از سه روز در حالى كه از زيادى عبادت و گرسنگى ، ضعف گرفته بود ، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت : « اَطْعَمَنِى » خدايا ! گرسنه‏ام غذايم بده .

پس از فراغت از دعا شخصى را ديد كه به طرف او مى‏آيد ، به شقيق سلام كرد و گفت :

همراه من بيا ، شقيق حركت كرد و به خانه‏اى رسيد . در آن خانه ظروفى از طعام‏هاى رنگارنگ و كارگرانى مشغول پذيرايى را ديد چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن كرد صاحب خانه پرسيد : كجا ؟ گفت : مسجد ، گفت : ممكن است نامت را بگويى ؟ گفت :

شقيق ، ناگهان فرياد زد : اين خانه خانه توست و اينان كارگران تواند ، من خدمتكار و بنده پدرت بودم ، از طرف پدرت تجارت رفتم ، چون برگشتم مرده بود ، تو را نمى‏يافتم تا آنچه هست به تو بدهم ، اكنون كه تو را يافتم مال خود و غلامانت را برگير .

شقيق گفت : اگر اينان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر مال از من است ، برداريد و بين خود تقسيم كنيد تا هريك از ندارى درآييد ، من نيازى به آنچه در زندگى‏ام زياد است ندارم ، نياز من به بى‏نياز است[63] .

59 ـ فقط خدا

ذكر حقيقى است كه هركس به آن آراسته گردد ، جز به او نينديشد و جز به خاطر او كارى نكند و اخلاقى جز اخلاق او نداشته باشد .

ابو عبداللّه راضى گفت :

پيش « وليد سقّا » رفتم و مى‏خواستم كه در فقير از او سؤال كنم ، سربرآورد و گفت : فقير به كسى گفته مى‏شود كه هرگز جز حق در خاطره او نيامده و در قيامت از عهده آن برآيد[64] .

/ 380