556 ـ خدمت به مادر - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



556 ـ خدمت به مادر

شيخ كلينى در كتاب شريف « الكافى » در باب احسان به پدر و مادر از زكريا بن ابراهيم نقل مى‏كند كه زكريا گفت :

من نصرانى بودم مسلمان شدم و به حج رفتم و خدمت امام صادق عليه‏السلام رسيدم و به آن حضرت گفتم : به حقيقت من به كيش ترسايان بودم و از روى صدق و راستى مسلمان شدم ، فرمود : در اسلام چه خوبى ديدى و چه دليلى را در اسلام مشاهده كردى كه آن را بر آيين ترسا برگزيدى ؟ گفتم : قول خداى عزّوجل را :

مَا كُنتَ تَدْرِى مَا الْكِتَابُ وَلاَ الاْءِيمَانُ وَلكِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِى بِهِ مَن نَّشَاءُ .

تو [ پيش از اين ] نمى‏دانستى كتاب و ايمان چيست ؟ ولى آن [ كتاب ] را نورى قرار داديم كه هر كس از بندگانمان را بخواهيم به وسيله آن هدايت مى‏كنيم ؛ بى‏ترديد تو [ مردم را ] به راهى راست هدايت مى‏نمايى .

امام صادق عليه‏السلام فرمود :

به راستى كه خدا تو را هدايت كرده است ، سپس سه بار فرمود : خداوندا ! او را هدايت فرما ؟ آن گاه بدو گفت : اى پسر جانم ! از هرچه خواهى بپرس .

گفتم : پدر و مادرم و فاميلم همه ترسا هستند و مادرم نابينا است ، من با آن‏ها باشم و در ظرف آن‏ها غذا بخورم ؟

فرمود : آن‏ها گوشت خوك مى‏خورند ؟ گفتم : نه ، بلكه به آن دست نمى‏زنند .

فرمود :

باكى نيست به مادرت توجه كن و به او احسان كن و چون بميرد او را به ديگرى وامگذار و خودت به كارهاى او قيام كن و وسايل وى را فراهم آور و به كسى خبر مده كه مرا ديده‏اى تا در مِنى به نزد من آيى ان شاء اللّه .

زكريا مى‏گويد : در منى نزد آن حضرت رفتم ، مردم دورش جمع بودند . او هم به مانند يك معلم كودكان با آنان رفتار مى‏كرد ، اين يك پرسش مى‏كرد و آن يك چيزى مى‏پرسيد ، چون به كوفه برگشتم به مادرم مهربانى مى‏كردم و به دست خودم به او خوراك مى‏دادم و جامه و سر او را جستجو مى‏كردم و جانوران را دور مى‏نمودم و به او خدمت فوق‏العاده داشتم ، مادرم به من گفت : پسر جانم ! تو با من چنين رفتار نمى‏كردى آن زمان كه هم كيش من بودى ، پس اين چه خوشرفتارى است كه از تو مى‏بينم ، آيا به خاطر هجرت تو و متدين شدنت به آيين اسلام است ؟

گفتم : يكى از فرزندان پيغمبر به ما چنين دستور داده است ! گفت : اين مرد پيغمبر است ؟ گفتم : نه پيامبر زاده است . گفت : پسر جانم ! او پيغمبر است اين‏ها سفارش‏هاى انبياست ، گفتم : مادر جان ! مسئله اين است كه پس از پيغمبر اسلام پيامبرى نيست ، ولى اين پسر آن پيامبر است . گفت : پسر جانم ! دين تو بهترين دين است آن را به من عرضه كن ، من آن را به او عرضه كردم و او هم اسلام آورد . من دستورهاى اسلام را به او آموختم و او نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را خواند ، سپس در شب براى او عارضه‏اى رخ داد ، به من گفت : پسرم ! آنچه را بر من آموختى برايم اعاده كن . من براى او باز گفتم و او بدان اعتراف كرد و از دنيا رفت . چون صبح شد همان مسلمانان كه او را غسل دادند و همان بودم كه بر او نماز خواندم و دفنش كردم[571] .

/ 380