ذونواس كه پافشارى مؤمنان را به اين دين ملاحظه كرد ، دستور داد خندقى حفر كنند و آتشى سهمگين برافروزند ، از پيرمرد زمينگير وپيرهزن قد خميده ، از جوان رشيد و طفل شيرخوار از خرد و كلان ، چشم نپوشيد و همه را در كام آتش افكند و آنان نيز از حقّ دست برنداشته ، كشته شدن را بر ننگ دنيا ترجيح دادند و جان خود را نثار معشوق حقيقى كردند .و به فرموده امام صادق عليهالسلام از آنان شدند كه ايثار محبوب بر ماسوا كردند : وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ[59] .
55 ـ سخا چيست ؟
زنى عارفه و آگاه ، از جماعتى پرسيد : به نظر شما سخا چيست ؟ گفتند : بخشيدن مال .گفت : اين كار اهل دنياست ، سخاى خواص كدام است ؟ گفتند : بذل طاقت در طاعت ، گفت : به اميد ثواب ، گفتند : آرى ، گفت : اين معامله يك برده است با وجود آيه :مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا .هر كس كار نيك بياورد ، پاداشش ده برابر آن است .سخا كجاست ؟گفتند : عقيده تو چيست ؟ گفت : به نظر من سخا يعنى معامله با خدا نه براى بهشت نه جهنم ، نه براى ثواب نه خوف از عقاب[60] .
56 ـ ترجيح خدا بر همه چيز
در تفسير «روح البيان» آمده است :در زمانهاى دور ستمگرى قصر با شكوهى بنا كرد ، آنگاه از باب تكبّر و غرور فرمان داد كسى به آن قصر نزديك نشود و گفت : مجازات تخلّف از اين فرمان قتل است .او تصوّر مىكرد ، جز آشنايان ، هر كس به آن قصر نزديك شود ، قصد سويى دارد ، از اين رو آن فرمان ظالمانه را صادر كرده بود .يكى از مردان الهى با زحمت زياد به او راه يافت و او را نصيحت كرده از عقوبت آن همه ظلم ترساند ، ولى نصايح آن سالك راه در او اثرى نكرد ، آن مرد از آن شهر كه در آن ، آن همه ظلم مىديد و توان جلوگيرى از آن را نداشت هجرت كرد و در منطقهاى خارج از آن محدوده از نى و چوب اتاقى براى عبادت و خدمت بنا كرد . روزى آن ستمگر با يارانش در قصر بود ، فرشته مرگ به صورت جوانى در برابر ديدگان آنان ظاهر شد و دور قصر مىگشت و به آنان چشم مىدوخت ، بعضى از نزديكان گفتند : ما جوانى را در حال گردش به دور كاخ مىبينيم ، ستمگر جلوى پنجره آمد و او را ديد گفت :اين راهگذر ديوانه و حتماً غريب است ، يكى برود و او را از زندگى راحت كند .يك نفر از آنان براى اجراى فرمانِ شاه حركت كرد ، به محض حمله ، قبض روح شد و مُرد . به آن ستمگر گفتند : نديم كشته شد ، سخت برافروخته شد ، فرمان داد يكى برود و او را بكشد ، دوّمى هم قبض روح شد .ستمگر سخت عصبانى شد و خودش رفت ، فرياد زد : كيستى كه علاوه بر نزديك شدن به قصر من دو نفر از ياران ما را كشتى ؟ گفت : مگر مرا نمىشناسى ، گفت : نه ، گفت : من فرشته مرگم .