291 ـ به خاطر يك دانه گندم ناراحتم - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


291 ـ به خاطر يك دانه گندم ناراحتم

دو نفر از عباد حضرت حق با يكديگر پيمان بستند هر يك زودتر از دنيا رفت ، خبرى از عالم برزخ در عالم خواب به دوست خود بدهد . يكى از آنان از دنيا رفت ، پس از مدتى به خواب دوستش آمد ، به او گفت : در برزخ گرفتارم ، علت گرفتاريم اين است كه روزى به مغازه عطارى محل رفته بودم ، ساعتى كنار عطار نشستم در جنب من يك ظرف گندم بود ، ناخودآگاه يك عدد گندم برداشتم و با دندان پيشين خود آن را نصف كردم سپس هر دو نصفه را به ظرف برگرداندم ، اين مسئله را با صاحب گندم در ميان نگذاشتم ، اكنون در برزخ ناراحت آن مسئله‏ام ، براى خدا پيش صاحب مغازه برو و براى رهايى من از او رضايت بگير[301] .

292 ـ عاشقانه خود را از حق الناس نجات داد

محدث خبير ، مرحوم علاّمه مجلسى رحمه‏الله در « بحار الأنوار » به نقل از « الكافى » از على بن أبى حمزه حكايت مى‏كند :

دوستى داشتم از كاتبان حكومت ننگين بنى‏اميه بود ، روزى به من گفت : علاقه دارم شرفياب محضر مقدس حضرت صادق شوم ، براى من جهت زيارت آن جناب از آن حضرت اجازه بگير .

از امام صادق عليه‏السلام اجازه گرفتم ، حضرت اجازه دادند ، مشرف حضور حضرت صادق شد و پس از سلام نشست ، سپس گفت : فدايت شوم ، من دفتردار اين قوم بودم و از اين راه به ثروت سنگينى رسيده‏ام و در تحصيل اين ثروت حلال و حرام خدا را رعايت نكرده‏ام .

امام صادق عليه‏السلام فرمود : اگر براى بنى‏اميه كاتب و آورنده غنيمت و مدافع نبود ، حق ما از بين نمى‏رفت ، اگر مردم آنان را رها مى‏كردند آنان به چيزى از مال و حكومت نمى‏رسيدند .

آن مرد به حضرت عرضه داشت : تكليف من چيست ؟ آيا براى من راه نجاتى هست ؟

حضرت فرمود : اگر تو را راهنمايى كنم به راهنمايى من توجه مى‏كنى ؟

گفت : آرى .

حضرت فرمود : از آنچه با تكيه بر بنى‏اميه جمع كرده‏اى خود را آزاد كن ، هر كس را مى‏شناسى ، مالى از او پيش تست آن را به او برگردان و هر كه را نمى‏شناسى از جانب او در راه خدا صدقه بده ، اگر اين چنين برنامه‏اى كه گفتم انجام دهى بهشت را براى تو ضامن مى‏شوم .

على بن ابى حمزه مى‏گويد : آن جوانمرد با ما به كوفه برگشت و چيزى در دست خود بفرمان حضرت صادق عليه‏السلام باقى نگذاشت ، حتى لباس بدن خود را هم از خود دور كرد .

من چيزى به او دادم و لباسى براى او خريدم و برايش خرجى فرستادم ، چيزى بر او نگذشت كه مريض شد ، از او عيادت كرديم ، پس از آن روزى به سراغش آمدم كه در حالت نزع بود ، چشمش را گشود و گفت : اى على بن حمزه ! به خدا قسم امام صادق به عهدش وفا كرد ، آن گاه از دنيا رفت ، تا دفن او متولى امرش شديم ، پس از مدتى به محضر امام صادق عليه‏السلام شتافتم ، به من نظر كرد و فرمود : واللّه نسبت به دوستت به عهدم وفا كردم .

عرضه داشتم : فدايت درست مى‏گويى ، به خدا قسم همين مسئله را وقت مرگش گفت .

/ 380