دو نفر از عباد حضرت حق با يكديگر پيمان بستند هر يك زودتر از دنيا رفت ، خبرى از عالم برزخ در عالم خواب به دوست خود بدهد . يكى از آنان از دنيا رفت ، پس از مدتى به خواب دوستش آمد ، به او گفت : در برزخ گرفتارم ، علت گرفتاريم اين است كه روزى به مغازه عطارى محل رفته بودم ، ساعتى كنار عطار نشستم در جنب من يك ظرف گندم بود ، ناخودآگاه يك عدد گندم برداشتم و با دندان پيشين خود آن را نصف كردم سپس هر دو نصفه را به ظرف برگرداندم ، اين مسئله را با صاحب گندم در ميان نگذاشتم ، اكنون در برزخ ناراحت آن مسئلهام ، براى خدا پيش صاحب مغازه برو و براى رهايى من از او رضايت بگير[301] .
292 ـ عاشقانه خود را از حق الناس نجات داد
محدث خبير ، مرحوم علاّمه مجلسى رحمهالله در « بحار الأنوار » به نقل از « الكافى » از على بن أبى حمزه حكايت مىكند :دوستى داشتم از كاتبان حكومت ننگين بنىاميه بود ، روزى به من گفت : علاقه دارم شرفياب محضر مقدس حضرت صادق شوم ، براى من جهت زيارت آن جناب از آن حضرت اجازه بگير .از امام صادق عليهالسلام اجازه گرفتم ، حضرت اجازه دادند ، مشرف حضور حضرت صادق شد و پس از سلام نشست ، سپس گفت : فدايت شوم ، من دفتردار اين قوم بودم و از اين راه به ثروت سنگينى رسيدهام و در تحصيل اين ثروت حلال و حرام خدا را رعايت نكردهام .امام صادق عليهالسلام فرمود : اگر براى بنىاميه كاتب و آورنده غنيمت و مدافع نبود ، حق ما از بين نمىرفت ، اگر مردم آنان را رها مىكردند آنان به چيزى از مال و حكومت نمىرسيدند . آن مرد به حضرت عرضه داشت : تكليف من چيست ؟ آيا براى من راه نجاتى هست ؟حضرت فرمود : اگر تو را راهنمايى كنم به راهنمايى من توجه مىكنى ؟گفت : آرى .حضرت فرمود : از آنچه با تكيه بر بنىاميه جمع كردهاى خود را آزاد كن ، هر كس را مىشناسى ، مالى از او پيش تست آن را به او برگردان و هر كه را نمىشناسى از جانب او در راه خدا صدقه بده ، اگر اين چنين برنامهاى كه گفتم انجام دهى بهشت را براى تو ضامن مىشوم .على بن ابى حمزه مىگويد : آن جوانمرد با ما به كوفه برگشت و چيزى در دست خود بفرمان حضرت صادق عليهالسلام باقى نگذاشت ، حتى لباس بدن خود را هم از خود دور كرد .من چيزى به او دادم و لباسى براى او خريدم و برايش خرجى فرستادم ، چيزى بر او نگذشت كه مريض شد ، از او عيادت كرديم ، پس از آن روزى به سراغش آمدم كه در حالت نزع بود ، چشمش را گشود و گفت : اى على بن حمزه ! به خدا قسم امام صادق به عهدش وفا كرد ، آن گاه از دنيا رفت ، تا دفن او متولى امرش شديم ، پس از مدتى به محضر امام صادق عليهالسلام شتافتم ، به من نظر كرد و فرمود : واللّه نسبت به دوستت به عهدم وفا كردم .عرضه داشتم : فدايت درست مىگويى ، به خدا قسم همين مسئله را وقت مرگش گفت .