553 ـ داستان عجيب جُرَيح - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

553 ـ داستان عجيب جُرَيح

پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در روايتى به دورنمايى از وضع جريح اشاره مى‏نمايد كه :

مادرش وى را صدا زد و او در نماز بود و از جواب مادر سرباز زد ، دوباره صدا زد و او پاسخ نداد و به همين خاطر دچار زن بدكاره‏اى شد و آن جريمه پاسخ ندادن به مادر بود .

فقهاى عظام عقيده دارند اگر انسان به نماز مستحبى ايستاد و در آن هنگام مادر او را صدا زد لازم است پاسخ مادر را بدهد .

از امام باقر عليه‏السلام به سند معتبر روايت شده كه :

جريح عابدى بود در جامعه بنى‏اسرائيل ، در صومعه‏اش مشغول عبادت بود ، مادرش به نزد وى آمد و او را طلبيد ، او جواب نداد ، مادر دوباره وى را خواست او پاسخ نداد ، بار سوم او را صدا زد و او از جواب خوددارى كرد ، مادر فرياد زد : از خداوند مى‏خواهم تو را از ياريش محروم كند !

چون روز ديگر شد زن زناكارى به كنار صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل كرد و گفت :

اين بچه از جريح است ، مردم گفتند : آه ! كسى كه ما را از زنا منع مى‏كرد خود آلوده به زنا شد ، امر شد وى را به دار زنند ، در اين وقت مادر آمد در حالى كه طپانچه به صورت خود مى‏زد ، جريح گفت : اى مادر ! آرام باش كه من از اثر نفرين تو به اين بلا مبتلا شدم ، مردم به او گفتند كه از كجا بدانيم راست مى‏گويى ؟ گفت : طفل را بياوريد ؟ چون آوردند از خدا خواست طفل را به زبان بياورد ، آن كودك به قدرت الهى به سخن آمد و خود را از جريح نفى كرد ، چون از جريح ردّ افترا شد نجات پيدا كرد و سوگند خورد كه از خدمت به مادر لحظه‏اى درنگ نكند[568] .

554 ـ خشنودى مادر ، خشنودى حق است

شخصى با فضيلت كه از بندگان خالص حق بود هر روز پاى مادر خود را مى‏بوسيد ، روزى ديرتر از موقع معين به نزد برادران خود رفت ، گفتند : چه مى‏كردى كه دير آمدى ؟

جواب داد : در باغ‏هاى بهشت غلطان بودم ؛ زيرا به ما رسيده است كه بهشت زير پاى مادران است كه خداوند به حضرت موسى سه هزار و پانصد كلمه سخن گفت ، آخر كلامش اين بود كه اى موسى ! به مادر نيكى كن و هفت مرتبه اين سفارش تكرار شد ، عرضه داشت : مرا كفايت كرد ، پس از آن فرمود : اى موسى ! خشنودى مادر خشنودى من است و غضب او غضب من است ! ![569]

555 ـ سبب قطع پا

از زمخشرى پرسيدند كه علّت قطع پاى تو چه بود ؟ گفت : به هنگام كودكى گنجشكى را به دست آوردم و پرهايش را كندم و سپس به پايش نخى بستم ، روزى گنجشك فرار كرد و در سوراخى فرو رفت ، از پى او دويدم مقدارى از نخ باقى مانده بود ، آن را گرفتم و آن قدر كشيدم كه يك پاى آن حيوان قطع شد ، مادرم چون اين داستان را بديد برآشفت و گفت : خداوند پايت را قطع كند چنان كه پاى اين زبان بسته بى‏گناه را قطع كردى !

چون به سن جوانى رسيدم در سفر بخارا از اسب فرو افتادم و پايم شكست ، هرچند معالجه كردم فايده نبخشيد ناگزير به قطع پا شدم[570] .

/ 380