گفتند : تو را از مولايت خريدهايم . گفت : من مولايى ندارم . گفتند : حرف بيهوده نزن يا برخيز و سوار كشتى شو يا تو را مىبريم !براى اين كه كسى به او چشم طمع نيندازد او را در سفينهاى كه جاى مال التجاره بود جاى دادند و خود به كشتى مسافرى سوار شدند . بادى وزيد ، كشتى مسافربرى غرق شد ، كشتى مال التجاره در درياها گشته و سپس به جزيرهاى از جزاير دريا رسيد . آن زن بزرگوار از كشتى پياده شد ، جزيرهاى ديد داراى آب خوشگوار و ميوههاى گوناگون ، گفت :در اينجا مىمانم ، از آب و ميوه اين سرزمين الهى بهره گرفته و خدايم را در اين گوشه خلوت عبادت مىكنم .خداوند بزرگ به پيامبرى از رسولان بنىاسرائيل وحى كرد : نزد امير شهر رو و به او بگو : مرا در يكى از جزيرههاى اين دريا خلقى است ، تو و همه افراد منطقه به آنجا رويد و نزد او به گناهانتان اقرار كنيد و از او بخواهيد از شما درگذرد ، اگر او از شما گذشت من هم مىگذرم !!پادشاه مملكت با اهل آن ديار به آن جزيره رفتند ، تنها زنى را ديدند كه در آنجا مشغول عبادت است . امير نزد زن آمد و گفت : قاضى شهر نزد من آمد و از زنى سعايت كرد ، من او را امر به سنگسار آن زن كردم ، در حالى كه در آن داستان تحقيق ننمودم ، از گناهم مىترسم مرا ببخش . زن گفت : تو را بخشيدم بنشين . سپس شوهر زن آمد ، در حالى كه همسر خود را نشناخت داستان خود را گفت و ترس خويش را از اين كه حق زن در جنب او ضايع شده باشد اعلام كرد و طلب آمرزش نمود . زن گفت : تو را بخشيدم نزد امير بنشين . آن گاه قاضى آمد و از زن طلب بخشش كرد او هم بخشيده شد . سپس راهب آمد ، راهب را هم بخشيد . آن گاه آن ناپاك نمك به حرام ناموس فروش آمد و از آن زن طلب عفو كرد . زن گفت : برو خدا تو را نبخشد . سپس زن نزد شوهر خود آمد و خويش را معرّفى كرده آن گاه گفت : من از اين پس حاجت به مردى ندارم ، ديدى كه از مردم بىتقوا چه ديدم ، مرا در اين مكان رها كنيد تا بقيّه عمر به عبادت حق مشغول باشم[103] .