امام باقر عليهالسلام مىفرمايد :زنى بدكاره ، به قصد آلوده كردن عدهاى از جوانان بنىاسرائيل ، مشغول فعاليت شد ، زيبايى زن آن چنان خيره كننده بود كه گروهى از جوانان گفتند : اگر فلان عابد او را ببيند تسليم او خواهد شد .زن سخن آنان را شنيد ، گفت : به خدا قسم به خانه نمىروم مگر اين كه آن عابد را گرفتار بند شهوت كنم .به هنگام شب بر در خانه عابد رفت و گفت : مرا راه بده ، عابد از پذيرفتن آن زنِ تنها ، در آن وقت شب امتناع كرد . زن فرياد برآورد : گروهى از مردان هرزه به دنبال منند و اگر مرا نپذيرى كارم به رسوايى مىكشد . عابد چون سخن او را شنيد ، به خاطر نجات او در را باز كرد . همين كه آن زن وارد خانه شد ، لباس از بدن درآورد . جمال زن و بدن خيره كننده همراه با عشوه و نازش عابد را مسحور كرد . پس دست به بدن زن زد ، ولى ناگهان دست خود را كشيد و در برابر آتشى كه زير ديگ روشن بود قرار داد . زن به او گفت : چه مىكنى ؟ جواب داد : دستى كه برخلاف خدا به اجراى عملى برخيزد سزاوار آتش است . زن از خانه بيرون دويد ، گروهى از مردم بنىاسرائيل را ديد ، پس فرياد زد : عابد را دريابيد كه خود را هلاك كرد .مردم به سراغ آن بنده خائف حق رفتند و با كمال تعجّب ديدند از ترس عذاب الهى دست خود را به آتش سوزانده است[9] .
10 ـ يحيى وخوف از خدا
شيخ صدوق از پدر بزرگوارش نقل مىكند :يحيى بن زكريّا ، آنقدر نماز خواند و گريه كرد كه صورتش آسيب ديد . پارچهاى از كرك به جاى آسيب صورت گذاردند ، تا اشك ديدگانش بر آن بريزد . او به خاطر خوف از مقام الهى اين چنين گريه مىكرد و بسيار كم خواب شده بود ، پدر بزرگوارش به او گفت : پسرم از خدا خواستهام چنان لطف و عنايتى به تو كند كه خوشحال شوى و چشمت به محبّت حق روشن گردد ، عرض كرد : پدر ! جبرئيل به من گفت : قبل از آتش جهنم صحراى سوزانى است كه از آن عبور نمىكند مگر كسى از خوف حق زياد گريه كند . فرمود : پسرم گريه كن ؛ زيرا گريه از خوف خدا ، حق توست[10] .
11 ـ در كنار آتش سوزان
امام صادق عليهالسلام مىفرمايد : عابدى در بنىاسرائيل زنى را مهمان كرد و در آن شب نسبت به آن زن به قصد سوء نشست ؛ امّا بىدرنگ دست به آتش نزديك كرد و از قصد خويش برگشت . دوباره نيّت سوء بر او غلبه كرد ، باز دست به آتش برد ، تا صبح همين برنامه را داشت .هنگام صبح به زن گفت : از خانه من بيرون شو كه بد مهمانى بودى[11] !