484 ـ رسول خدا و يهودى - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مشك را پر از آب كرد ، سپس به دوش مبارك قرار داد و راهى به سوى خيمه و چادر آن زن شد ، هوا در گرما بيداد مى‏كرد ، بار سنگين بود ، عرق بر پيشانى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله جارى شده بود ، ياران به آن جناب عرضه داشتند : مشك را به ما بده تا به در خيمه اين پيرزن برسانيم ، در پاسخ آنان با يك دنيا عاطفه و محبت فرمودند :

دوست دارم بار امتم را خود به دوش بكشم ! !

به خيمه رسيدند ، مشك را بر زمين نهادند ، از صاحب خيمه خداحافظى كرده و به سوى مقصد به حركت آمدند ، فرزندان پيرزن از راه رسيدند ، به آنان گفت :

آن مردى كه به اين علامت در بين آن چند نفر است به من كمك كرد و آب از چاه كشيد و تا درون خيمه آورد ، برويد و از وى سپاس گزارى كنيد ، بچه‏ها دويدند ، چشمشان به ديدار جمال الهى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله روشن شد ، به آن جناب عرضه داشتند : مادر ما در آتش شوق ديدار شما مى‏سوزد ، برگرديد تا وجود مباركتان را زيارت كند ، او شما را نشناخته ، حضرت برگشتند ، فرزندان آن زن به سوى وى دويدند و فرياد زدند : مادر ! آن كه براى آب كشيدن از چاه و آوردن به خيمه به تو كمك كرد محبوب تو رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود ، پيرزن نزديك بود از شوق اين خبر قالب تهى كند ، به محضر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسيد و خداى را بر اين نعمت آسمانى و معنوى و ملكوتى شكر كرد ![496]

484 ـ رسول خدا و يهودى

امام باقر عليه‏السلام مى‏فرمايند : جوانى بود يهودى كه بسيارى از اوقات خدمت رسول خدا مى‏رسيد ، رسول الهى رفت و آمد زيادش را مشكل نمى‏گرفت و چه بسا او را دنبال كارى مى‏فرستاد يا به وسيله او نامه‏اى را به جانب قوم يهود مى‏فرستاد .

چند روزى از جوان خبرى نشد ، پيامبر عزيز سراغ او را گرفت ، مردى به حضرت عرضه داشت : امروز او را ديدم در حالى كه از شدّت بيمارى بايد روز آخر عمرش باشد .

پيامبر با عدّه‏اى از يارانش به عيادت جوان آمد ، از بركات وجود نازنين پيامبر اين بود كه با كسى سخن نمى‏گفت مگر اينكه جواب حضرت را مى‏داد ، پيامبر جوان را صدا زد ، جوان دو ديده‏اش را گشود و گفت : لبيك يا ابا القاسم ، فرمودند بگو : «اشهد ان لا اله الاَّ اللّه‏ و انى رسول اللّه‏» .

جوان نظرى به چهره عبوس پدرش انداخت و چيزى نگفت ، پيامبر دوباره او را دعوت به شهادتين كرد ، باز هم به چهره پدرش نگريست و سكوت كرد ، رسول خدا براى مرتبه سوم او را دعوت به توبه از يهوديّت و قبول شهادتين كرد ، جوان باز هم به چهره پدرش نظر انداخت ، پيامبر فرمودند : اگر ميل دارى بگو و اگر علاقه ندارى سكوت كن .

جوان با كمال ميل و بدون ملاحظه كردن وضع پدر ، شهادتين گفت و از دنيا رفت ! پيامبر به پدر آن جوان فرمودند : او را به ما واگذار . سپس به اصحاب دستور داد او را غسل دهيد و كفن كنيد و نزد من آوريد تا بر او نماز بخوانم ، آنگاه از خانه يهودى خارج شد در حالى كه مى‏گفت : خدا را سپاس مى‏گويم كه امروز انسانى را به وسيله من از آتش جهنم نجات داد ![497]

/ 380