پيامبر صلىاللهعليهوآله مشك را پر از آب كرد ، سپس به دوش مبارك قرار داد و راهى به سوى خيمه و چادر آن زن شد ، هوا در گرما بيداد مىكرد ، بار سنگين بود ، عرق بر پيشانى رسول خدا صلىاللهعليهوآله جارى شده بود ، ياران به آن جناب عرضه داشتند : مشك را به ما بده تا به در خيمه اين پيرزن برسانيم ، در پاسخ آنان با يك دنيا عاطفه و محبت فرمودند :دوست دارم بار امتم را خود به دوش بكشم ! !به خيمه رسيدند ، مشك را بر زمين نهادند ، از صاحب خيمه خداحافظى كرده و به سوى مقصد به حركت آمدند ، فرزندان پيرزن از راه رسيدند ، به آنان گفت :آن مردى كه به اين علامت در بين آن چند نفر است به من كمك كرد و آب از چاه كشيد و تا درون خيمه آورد ، برويد و از وى سپاس گزارى كنيد ، بچهها دويدند ، چشمشان به ديدار جمال الهى رسول خدا صلىاللهعليهوآله روشن شد ، به آن جناب عرضه داشتند : مادر ما در آتش شوق ديدار شما مىسوزد ، برگرديد تا وجود مباركتان را زيارت كند ، او شما را نشناخته ، حضرت برگشتند ، فرزندان آن زن به سوى وى دويدند و فرياد زدند : مادر ! آن كه براى آب كشيدن از چاه و آوردن به خيمه به تو كمك كرد محبوب تو رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود ، پيرزن نزديك بود از شوق اين خبر قالب تهى كند ، به محضر رسول خدا صلىاللهعليهوآله رسيد و خداى را بر اين نعمت آسمانى و معنوى و ملكوتى شكر كرد ![496]
484 ـ رسول خدا و يهودى
امام باقر عليهالسلام مىفرمايند : جوانى بود يهودى كه بسيارى از اوقات خدمت رسول خدا مىرسيد ، رسول الهى رفت و آمد زيادش را مشكل نمىگرفت و چه بسا او را دنبال كارى مىفرستاد يا به وسيله او نامهاى را به جانب قوم يهود مىفرستاد . چند روزى از جوان خبرى نشد ، پيامبر عزيز سراغ او را گرفت ، مردى به حضرت عرضه داشت : امروز او را ديدم در حالى كه از شدّت بيمارى بايد روز آخر عمرش باشد .پيامبر با عدّهاى از يارانش به عيادت جوان آمد ، از بركات وجود نازنين پيامبر اين بود كه با كسى سخن نمىگفت مگر اينكه جواب حضرت را مىداد ، پيامبر جوان را صدا زد ، جوان دو ديدهاش را گشود و گفت : لبيك يا ابا القاسم ، فرمودند بگو : «اشهد ان لا اله الاَّ اللّه و انى رسول اللّه» .جوان نظرى به چهره عبوس پدرش انداخت و چيزى نگفت ، پيامبر دوباره او را دعوت به شهادتين كرد ، باز هم به چهره پدرش نگريست و سكوت كرد ، رسول خدا براى مرتبه سوم او را دعوت به توبه از يهوديّت و قبول شهادتين كرد ، جوان باز هم به چهره پدرش نظر انداخت ، پيامبر فرمودند : اگر ميل دارى بگو و اگر علاقه ندارى سكوت كن .جوان با كمال ميل و بدون ملاحظه كردن وضع پدر ، شهادتين گفت و از دنيا رفت ! پيامبر به پدر آن جوان فرمودند : او را به ما واگذار . سپس به اصحاب دستور داد او را غسل دهيد و كفن كنيد و نزد من آوريد تا بر او نماز بخوانم ، آنگاه از خانه يهودى خارج شد در حالى كه مىگفت : خدا را سپاس مىگويم كه امروز انسانى را به وسيله من از آتش جهنم نجات داد ![497]