مىگويند : گروهى به عيادت مريضى رفتند ، در ميان آنان جوان لاغر اندامى بود ، مريض به او گفت : اين لاغرى تو از چيست ؟ پاسخ داد : علّتش امراض و اسقام است .گفت : تو را به خدا قسم حقيقت حالت را به من بگو . جوان گفت : شيرينى دنيا را چشيدم تلخ بود ، زر و زيورش نزدم كوچك است ، طلا و سنگش پيشم يكسان است ، گويى عرش حق را براى تماشايم ظاهر كردهاند و من آن را آن چنان كه هست مىبينم ، رفتن مردم را به سوى بهشت و جهنّم مشاهده مىكنم ، با تماشاى اين حقايق روزم به روزه مىگذرد و شبم به بيدارى ، در آنچه هستم ، از عبادت و عمل به چشمم نمىآيد ؛ زيرا عملم در برابر ثواب حق بسيار كم است[91] !!
86 ـ به اندازه سفرتان توشه برداريد
مىگويند : گروهى براى مقصدى بار سفر بستند ، راه را گم كردند ؛ به محلّ بندهاى از بندگان حق رسيدند كه از ديوان و غولان آدمنما فرار كرده و به كنجى به عبادت و تصفيه باطن مشغول بود . فرياد زدند اى بنده حق ! ما راه را گم كردهايم ، چنانچه مىدانى بنمايان !با سر به سوى آسمان اشاره كرد ، مردم قصدش را درك نكردند . گفتند : ما راه را از تو مىپرسيم آيا جواب ما را مىدهى يا نه ؟ گفت : بپرسيد اما زيادهروى در سخن نداشته باشيد ، روز رفته برنمىگردد و عمر گذشته بدست نمىآيد ، طالب حق بايد سرعت در بدست آوردن داشته باشد .قوم از سخن او تعجّب كردند ، گفتند : اى بنده حق ! خلايق بر چه مبنايى نزد پروردگار محشور مىشوند ؟ گفت : بر نيّاتشان ، گفتند : ما را وصيّت كن . گفت : به اندازه سفرتان توشه برداريد كه بهترين توشه ، آن است كه انسان را به خواستهاش برساند . آن گاه راه را به آنان نشان داد و به محل عبادت خود برگشت[92] !!
87 ـ من راهب نيستم
عبدالواحد بن زيد مىگويد :به محل عبادت عابدى از وارستگان سرزمين چين گذر كردم صدا زدم : اى راهب !جواب نداد ، دو مرتبه صدا كردم پاسخ نداد . بار سوّم صدا زدم . سر بيرون كرد و گفت : من راهب نيستم ، راهب كسى است كه از خدا بترسد و كبرياييش را تعظيم كند ؛ بر بلايش صبر و به قضايش راضى شود ، بر آلائش حمد و بر نعمتهايش شكر گزارد ؛ در برابر بزرگى و جلالش تواضع كند و در پيشگاه عزّتش ، صورت ذلّت به خاك بگذارد ؛ به قدرتش تسليم شود و در برابر مهابتش خضوع كند ؛ در حساب آن حضرت انديشه كرده و در عقابش تعقّل كند ؛ روزش را روزه بدارد و شبش را به عبادت بيدار باشد ؛ آتش فردا را فراموش نكرده و جبّاريّت حق را از ياد نبرد . اين صفات در هركس باشد راهب است . اما من سگ هارى هستم كه نفسم را در اين صومعه حبس كردهام ، تا مردم را گاز نگيرد و زخمى نكند !!به او گفتم : چه چيزى عباد را از اللّه ـ پس از اين كه او را شناختند ـ جدا مىكند . گفت :