به ناچار خود را به در اطاق كشاندم ، قارى قرآن در را باز كرد و من بيرون آمدم ، با آن كه تا اصفهان مسافت زيادى نبود به سختى خود را به شهر رساندم ، در مسير راه چندين مرتبه زمين خوردم ، به حجره مدرسه آمدم ، يك هفته مريض بودم مرحوم آخوند و جهانگيرخان به اطاقم مىآمدند و از من پذيرايى كرده براى علاجم به من دوا مىدادند ، جهانگيرخان براى من گوشت مىپخت و به زور به حلق من مىكرد تا كم كم قوّه گرفتم و برايم بهبودى حاصل شد ! !و نيز آن جناب مىفرمودند : روزى در هواى بسيار گرم براى فاتحه اهل قبور به وادى السّلام نجف رفتم ، براى فرار از گرما به زير طاقى نشستم ، عمامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت كرده برگردم ، در اين حال جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس و وضعى بسيار كثيف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت مىكردند كه وضع ما بد است ، از خداوند بخواه ما را عفو كند !من به ايشان پرخاش كردم و گفتم : هرچه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مىكنيد ؟ برويد اى مستكبران ، سپس فرمودند : اين مردگان شيوخى از عرب بودند كه در دنيا مستكبرانه زندگى مىكردند و قبورشان در اطراف قبرى بود كه من روى آن نشسته بودم ! ![603]