خداوند بزرگ به موسى بن عمران نصيحت مىكند ـ كه در حقيقت تمام عبادش را موعظه نموده ـ مىفرمايد :بر آنچه از فضلم به مردم دادهام حسد مبر و چشم طمع و تعجب به آنچه در دست مردم است مدوز ، در اين زمينهها دنبالهرو نفس مباش كه حسود بر نعمت من خشمناك است و بر قسمت من مانع ، قسمتى كه به ارادهام بين بندگانم تقسيم كردهام[476] .
464 ـ دو صفت هم سنگ شرك
امام صادق عليهالسلام مىفرمايد : ابليس به لشگرش مىگويد: بين مردم حسد و تجاوز از حدود الهى بيندازيد كه اين دو صفت نزد خداوند همسنگ شرك است[477] .
465 ـ اين همه بلا و مصيبت
هشام بن حكم مىگويد : از حضرت صادق عليهالسلام پرسيدم ، مردم زمان امام على عليهالسلام پس از مرگ پيامبر صلىاللهعليهوآله تا شهادت مولا آيا آن جناب را به عنوان اعلم و اقضى و اعدل و احكم و اشجع و اعبد و ازهد نمىشناختند ؟امام صادق عليهالسلام فرمود : چرا ، وجود مقدس حضرت مولا در كمالات معنوى و الهى براى تمام مردمان زمان از سقيفه تا نهروان به طور كامل شناخته شده بود ، هشام مىگويد :به امام صادق عليهالسلام عرضه داشتم : پس چرا اين همه بلا و مصيبت كه در حقيقت مصيبت و بلا براى اسلام و مردم تاريخ تا روز قيامت بود به سر آن حضرت آوردند ؟حضرت در پاسخ من گفتند : حسد ![478]
466 ـ بلاى غير قابل جبران
امام صادق عليهالسلام مىفرمايد : طمع ، شراب شيطان است كه به دست آن دشمن خطرناك به كام دوستان خاصّش ريخته مىشود و هر كس از اين شراب مست شود ، به هوش نمىآيد تا در جهنم و عذاب اليم حق ، در كنار شيطان ديده بگشايد و به هوش آيد و معلومش گردد كه چه بلاى غير قابل جبرانى بسرش آمده[479] .
467 ـ بيعت كنيد !
عوف بن مالك گفت : نزديك رسول صلىاللهعليهوآله بوديم هفت يا هشت كس گفت :بيعت كنيد با رسول خداى ، گفتيم : بر چه بيعت كنيم ؟ گفت : بيعت كنيد كه خداى را بپرستيد و پنج نماز بپاى داريد و هر چه فرمايد به سمع و طاعت پيش رويد و يك سخن آهسته گفت : و از هيچ كس سؤال مكنيد و اين قوم پس از آن چنان بودند كه اگر تازيانه از دست ايشان بيفتادى فراكس نگفتندى كه به من ده[480] .
468 ـ بيعت كنيد !
موسى عليهالسلام گفت : يا ربّ از بندگان تو كه توانگرتر ؟ گفت : آن كه قناعت بكند بدانچه من دهم ، گفت : كه عادلتر ؟ گفت : آن كه انصاف از خود بدهد[481] .
469 ـ داستانى عبرتآموز از طمعكار
شعبى رحمة اللّه عليه همى گويد : صيادى گنجشكى بگرفت ، گفت : مرا چه خواهى كرد ؟ گفت : بكشم و بخورم ، گفت : از خوردن من چيزى نيايد ، اگر مرا رها كنى سه سخن به تو آموزم كه تو را بهتر از خوردن من ، گفت : بگوى ، مرغ گفت : يك سخن در دست تو بگويم و يكى آن وقت كه مرا رها كنى و يكى آن وقت كه بر كوه شوم . گفت : اوّل بگويى ، گفت : هر چه از دست تو بشد بدان حسرت مخور ، رها كرد و بر درخت نشست گفت :