عيسى عليهالسلام دنيا را ديد در مكاشفات خويش در صورت پيرزنى گفت : چند شوهر دارى گفت : در عدد نيايد از بسيارى ، گفت : بمردند يا طلاق دادند ، گفت : نه كه همه را بكشتم ، گفت : پس عجب از اين احمقان ديگر ، مىبينند كه با ديگران چه مىكنى و آنگه در تو رغبت مىكنند و عبرت نمىگيرند ![355]
346 ـ حكايتى عجيب از دنيا
روزى حضرت داود عليهالسلام از منزل خود بيرون رفت و زبور مىخواند و چنان بود كه هرگاه آن حضرت زبور مىخواند از حسن صوت او جميع وحوش و طيور و جبال وصخور حاضر مىشدند و گوش مىكردند و هم چنان مىرفت تا به دامنه كوهى رسيد كه به بالاى آن كوه پيغمبرى بود حزقيل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود .چون آن پيغمبر صداى مرغان و وحوش و حركت كوهها و سنگها ديد و شنيد ، دانست كه داود است كه زبور مىخواند .حضرت داود به او گفت : اى حزقيل ! اجازه مىدهى كه بيايم پيش تو ؟ عابد گفت :نه ، حضرت داود به گريه افتاد ، از جانب حضرت بارى به او وحى رسيد : داود را اجازه ده ، پس حزقيل دست داود را گرفت و پيش خود كشيد .حضرت داود از او پرسيد : هرگز قصد خطيئه و گناهى كردهاى ؟ گفت : نه ، گفت :هرگز عجب كردهاى ؟ گفت : نه ، گفت : هرگز تو را ميل به دنيا و لذات دنيا به هم مىرسد ؟گفت : به هم مىرسد ، گفت : چه مىكنى كه اين را از خود سلب مىكنى و اين خواهش را از خود سرد مىنمايى ؟ گفت : هرگاه مرا اين خواهش مىشود ، داخل اين غار مىشوم كه مىبينى و به آنچه در آنجاست نظر مىكنم ، اين ميل از من برطرف مىشود .حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد ، ديد كه يك تختى در آنجا گذاشته است و در روى آن تخت ، كلّه آدمى و پارهاى استخوانهاى نرم شده گذاشته و در پهلوى او لوحى ديد از فولاد و در آنجا نقش است كه من فلان پادشاهم كه هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر بنا كردم و چندين بواكر ازاله بكارت كردم و آخر عمر من اين است كه مىبينى كه خاك فراش من است و سنگ بالش من و كرمان و مارها همسايه منند ، پس هر كه زيارت من مىكند ، بايد فريفته دنيا نشود ، گول او نخورد ! ![356]
347 ـ دنيا و اهل آن رادشمن دار
پيامبر صلىاللهعليهوآله مىفرمايد :شب معراج به من خطاب رسيد : اى احمد ! دنيا و اهل آن را دشمندار و آخرت و اهل آن را عاشق باش ، پرسيدم اهل دنيا كيانند و اهل آخرت چه مردمى هستند ؟خداوند خطاب فرمود :اين است نشانههاى اهل دنيا :