دستت را بشوى ، آن مرد سر به زير انداخت و عرضه داشت : يا على ! تو با اين عظمت و من با اين مسكنت ، چگونه دستم را بگيرم و تو آب بريزى ؟حضرت فرمود : بنشين و دستت را بشوى كه خداوند ناظر اين معناست كه برادرى به خدمت برادرش برخاسته و به اين خاطر در بهشت ده برابر مزد برايش معين فرموده كه كارگران بهشت به خدمتش برخيزند .سپس فرمود : تو را به عظمت حقى كه دارم قسم مىدهم به آن حقى كه مىشناسى و بزرگ مىدانى كه آن چنان دست بشوى كه انگار قنبر بر دستت آب مىريزد ، بالاخره آن مرد با كمك حضرت مولا دست خود را شست ، سپس ابريق و طشت را به محمّد حنفيه داد و فرمود : اگر پسر به تنهايى مهمانم بود دستش را مىشستم اما خداوند دوست ندارد بين پسر و پدر فرقى نگذارم ، پدرت دست آن پدر را آب ريخت ، تو دست پسر را آب بريز .امام عسكرى عليهالسلام كه اين داستان را نقل مىكند مىفرمايد :هر كسى در تواضع و فروتنى از على پيروى كند به حق كه شيعه واقعى است[495] .
483 ـ رسول خدا و تواضع
ملا فتح اللّه كاشانى در « تفسير منهج » در ذيل آيه شريفه : وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ .و يقيناً تو بر بلنداى سجاياى اخلاقى عظيمى قرار دارى .نقل مىكند :پيرزنى چادرنشين كه راهش به مدينه منوره دور بود علاقه عجيبى به اسلام و پيامبر صلىاللهعليهوآله داشت .چند بار به فرزندانش گفته بود مرا به مدينه ببريد تا به شرف زيارت محبوب خدا ، رسول اسلام صلىاللهعليهوآله مشرّف شوم ، ولى فرزندان او موفّق به اين سفر نشده بودند ، پيرزن در آتش فراق رسول خدا صلىاللهعليهوآله مىسوخت و در اشتياق ديدار پيامبر صلىاللهعليهوآله در حسرت و اندوه و غم و غصه به سر مىبرد .ديدار رسول خدا صلىاللهعليهوآله را براى خود بهشت برين مىدانست و زيارت حضرتش را بهترين عبادت به حساب مىآورد .دلش آرام نداشت ، قلبش مضطرب بود ، آتش عشقش هر لحظه زبانه بيشتر مىكشيد ، ولى راه بجايى نداشت .فرزندانش هر روز به صحرا مىرفتند و او در تهيه وسايل استراحت و فراهم آوردن آب و غذا مىكوشيد و در قلب خود هم با خداى مهربان براى پيدا كردن توفيق زيارت حبيب خدا مناجات مىكرد .روزى براى آوردن آب همراه با يك مشك به سر چاهى كه در بيابان بود آمد ، از عنايت خدا ، رسول اكرم صلىاللهعليهوآله با دو سه نفر از ياران و اصحاب از آن منطقه عبور مىكرد چون به سر چاه رسيد و پير زن را ديد كه بند مشك به دست دارد و براى آب كشيدن از چاه آماده مىشود ، به او فرمود : اين كار براى تو زحمت دارد ، مشك را به من بده تا از چاه به كمك تو آب بيرون بياورم ، پيرزن در پاسخ گفت : اگر اين زحمت را از دوش من بردارى برايت دعا مىكنم .