عباس صفوى از محمد باقر سؤال مىكند كه شب گذشته در برخورد با اين چهره زيبا چه كردى ؟ انگشتان سوخته را نشان مىدهد ، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم مىگيرد ، چون از سلامت فرزندش مطلع مىشود ، بسيار خوشحال مىشود ، به دختر پيشنهاد ازدواج با آن طلبه را مىدهد ، دختر از شدت پاكى آن جوانمرد بهت زده بود ، قبول مىكند ، بزرگان را مىخوانند و عقد دختر را براى طلبه فقير مازندرانى مىبندند و از آن به بعد است كه او مشهور به مير داماد مىشود و چيزى نمىگذرد كه اعلم علماى عصر گشته و شاگردانى بس بزرگ هم چون ملا صدراى شيرازى تربيت مىكند ![363]
354 ـ زود بركنارى رفت و بنشست
نقل كردهاند از ابوذر غفارى رحمهالله كه :او وقتى شتر خود را آب مىداد بر كنار حوض ، كسى ديگر خواست كه شتر خود را آب دهد و صبر نكرد تا او فارغ شود و شتر خود را بر سر شتر او راند و حوض بشكست !ابوذر رضىاللهعنه از آن در خشم شد ، زود بركنارى رفت و بنشست و بعد از آن به پشت باز خفت تا از وى پرسيدند : چرا چنين كردى ؟ گفت : رسول صلىاللهعليهوآلهما را چنين فرموده است كه چون شخص در خشم شود بايد كه بنشيند اگر خشم وى باز نشست والاّ بايد كه به پشت بازخسبد تا خشم وى بازنشيند[364] .
355 ـ بردبارى پسر ادهم
نقل كردهاند :ابراهيم بن ادهم رحمهالله وقتى به راهى مىرفت ، سوارى پيش وى باز آمد و پرسيد از وى كه آبادانى كجاست ؟ ابراهيم اشارت كرد به گورستان و گفت : آبادانى آن است .ترك پنداشت كه وى افسوس مىدارد ، در خشم شد و او را مىزد تا سر وى بشكست ، چون از وى درگذشت با وى گفتند كه اين كس كه تو او را بزدى خواجه ابراهيم بن ادهم بود ، ترك بيامد و عذر از وى مىخواست ، ابراهيم گفت : آن وقت كه تو مرا مىزدى ، من تو را از خداى عزوجل درخواستم تا تو را اهل بهشت گرداند .گفت : از بهر چه چنين كردى با وجود چنين كارى كه من با تو كردم ؟ !ابراهيم گفت : از بهر آن كه من دانستم كه بدين كه تو مرا مىزدى من ثواب يابم ، پس نخواستم كه نصيب من از تو خير باشد و نصيب تو از من شر ! ![365]
356 ـ اخلاق عجيب ابو عثمان حيرى
و از ابو عثمان حيرى ـ كه از جمله مشايخ خراسان بوده است ـ نقل كردهاند كه :كسى خواست كه او را امتحان كند در خُلق ، پيش او آمد و گفت :من مىخواهم كه تو به خانه من آيى تا تو را ضيافت كنم ، ابو عثمان با وى برفت ، چون به در خانه وى رسيد گفت : اى استاد ! مرا چيزى در خانه نيست و من پشيمان شدم از اين كار ، ابو عثمان بازگشت چون به خانه خود رسيد ديگر بار آن مرد بيامد و گفت : اى استاد ! من بد كردم و پشيمان شدم از آن و عذر مىخواست و گفت : اين ساعت بيا تا به خانه ما رويم ، ديگر بار ابو عثمان بازگشت چون به در خانه رسيد آن شخص هم بر آن طريق پيش آمد كه اول و گفت : در خانه چيزى نيست و هم چنين مىكرد تا سه بار و بر وى هيچ تغيّرى نيافت ، بعد از آن به مدح او در آمد و خُلق او بستود ، ابو عثمان گفت : مرا مدح مكن به خُلقى كه در همه سگان يافت مىشود ؛ زيرا كه سگ را نيز چون بخوانند بيايد و چون برانند وزجر كنند بازگردد ! !