روى عبادت سوى محراب كرد خنجر الماس چو بفراختند غرقه به خون غنچه زنگارگون گل گل خونش به مصلا چكيد اين همه گل چيست ته پاى من صورت حالش چو نمودند باز كز الم تيغ ندارم خبر گرچه زمن نيست خبردارتر پشت به درد سر اصحاب كرد چاك بر آن چون گلش انداختند آمد از آن گلبن احسان برون گفت چو فارغ زنماز آن بديد ساخته گلزار مصلاى من گفت كه سوگند به داناى راز گرچه زمن نيست خبردارتر گرچه زمن نيست خبردارتر