582 ـ مجلسى و حاج ميرزا محمود شيخ الاسلام در برزخ - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



پاسخ داد : از گروه عبادت‏كنندگان ، گفتم : كيستى ؟ جواب داد : از قصابان منطقه نراق ، بدو گفتم : از كجا به اين مقام رسيدى ؟ گفت : سلامت در كسب و نماز جماعت اوّل وقت ! ![596]

582 ـ مجلسى و حاج ميرزا محمود شيخ الاسلام در برزخ

حاج ميرزا محمود شيخ الاسلام از سادات محترم آذربايجان و از بزرگ‏ترين علماى آن ناحيه در شهر تبريز بود و داراى يازده كتاب علمى .

در سنّ هفتاد سالگى به مكّه مشرف شد ، شبى به دوستانش گفت : من اينجا ماندنى هستم ، دوستانش متوجه نشدند چه مى‏گويد ، تا در آن ديار كه ديار ابراهيم و ميعادگاه عاشقان است از دنيا رفت و در قبرستان ابوطالب دفن شد .

يكى از مشايخ و اهل دل تبريز مى‏گويد : شبى باغى عجيب در خواب ديدم پرسيدم از كيست ؟ گفتند : مجلسى رحمه‏الله ، كنار آن باغى ديدم مهّم داراى درى بلورى ، قصرى در ميان آن روضه باصفا بود سؤال كردم اين باغ از كيست ؟ گفتند : حاج ميرزا محمود شيخ الاسلام و آن كسى كه كنار اوست مجلسى رحمه‏الله است ، گفتم : حاج ميرزا محمود از كجا به اين مقام رسيده ؟ گفتند : مقام رفيع علمى و ديگر صبر بر توهين و تهمت و غيبت‏هاى مردم[597] .

583 ـ حاج ميرزا خليل تهرانى در برزخ

مرحوم حاج ميرزا حسين نورى كه از بزرگ‏ترين محدّثان جهان تشيّع است در كتاب « دار السلام » نقل مى‏كند :

حاج ميرزا خليل طهرانى در اوايل طلبگى در شهر قم در مدرسه دارالشفا به تحصيل اشتغال داشت و از حيث فقر و تهيدستى در سختى و مضيقه بود ، به طورى كه بعضى شب‏ها را گرسنه مى‏خوابيد .

شبى در فصل زمستان از مدرسه بيرون رفت تا قدرى ذغال تهيه كند ، به خانمى برخورد كه با دو بچه كوچك كنار كوچه نشسته و با چشم گريان به آن‏ها مى‏گويد : من به هركجا رفتم كه منزل گرمى از براى شما تهيه كنم ممكن نشد ، مى‏ترسم امشب در آغوش من از سرما تلف شويد ! !

حاج ميرزا خليل مى‏گويد : از ديدن وضع آن زن زانوهايم از كار افتاد و به ديوار كوچه تكيه دادم و به فكر شدم كه چگونه جان اين زن و بچه‏هايش را از خطر تلف شدن برهانم ، چون چاره نديدم فوراً به مدرسه بازگشتم و چند جلد كتاب نفيسى كه داشتم به كتاب فروشى بردم و به هر قيمت كه او خواست به او فروختم ، با پول آن چند من ذغال تهيه كردم و به مسافرخانه‏اى كه نزديك مدرسه بود بردم و اطاقى با رختخواب و كرسى گرم در آن مكان تهيه كرده آن زن و بچه‏هايش را به آنجا منتقل كردم ، سپس قدرى غذاى گرم با همان پول خريدارى نموده براى آن بندگان خدا بردم و گفتم كه تا فردا عصر اين اطاق در اختيار شماست ، جايى نرويد تا باز من به سراغ شما بيايم .

آن گاه به حجره بازگشتم و مقدارى از ذغال را كه آورده بودم براى كرسى خود روشن كردم ، در اين حال ديدم دو نفر با چراغ دستى وارد مدرسه شدند و به نزد من آمده گفتند :

/ 380