224 ـ اويس قرن در آيينه عبادت - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

224 ـ اويس قرن در آيينه عبادت

او انسان بزرگوارى بود كه وى را از زهاد ثمانيه دانسته‏اند و پيامبر بزرگوار اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله سخت مشتاق ملاقات با او بود و در حق او فرمود :

بوى خدا را از جانب يمن استشمام مى‏كنم ! !

كارش شتربانى بود كه اجرت آن را صرف نفقه مادر پير و نابيناى خود مى‏كرد ؛ زمانى كه در طلب صحبت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شد و عشق آن جناب او را مهياى سفر مدينه كرد ، نزد مادر رفت و اجازت سفر گرفت . مادر گفت : تو را اذن مى‏دهم كه به ديدار معشوقت بشتابى و بيش از نيم روز در مدينه نمانى و اگر حضرت را در مدينه نيافتى بيش از اين اجازت ماندن نمى‏دهم .

اويس به مدينه آمد و يار خود را نديد و چون روز به نيمه رسيد ، برگشت . وقتى نبى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از سفر آمد فرمود :

اين نور چيست كه در اينجا مى‏نگرم ؟

عرضه داشتند : شترچرانى به نام اويس بدين سرا آمد و مشتاق زيارت جنابت بود ، چون تو را نيافت مراجعت كرد .

حضرت فرمود : اين نور را در اين خانه به هديه گذاشت و برفت .

سلمان عرضه داشت : او كيست كه داراى چنين منزلت است ؟

فرمود : مردى است در يمن به نام اويس قرن كه چون قيامت شود يك تنه برانگيخته شود و به شمار موى مواشى و گوسپندان قبيله ربيعه و مضر از مردمان شفاعت كند ، هر كس از شما او را ديدار كرد سلام مرا به او برساند و از وى دعاى خير خواستار شود و بُردى به اميرالمؤمنين عليه‏السلام عنايت كردند و فرمودند : بعد از من اويس به مدينه آيد ، اين جامه را بر او بپوشان .

در زمان حكومت عمر به مدينه آمد ، جناب ولايت مآب او را به خلعت پيامبر بپوشاند .

عمر او را ستود و نزد وى اظهار زهد كرد و گفت ، كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان جو بخرد ؟ اويس گفت : آن كس را كه عقل نباشد و اگر تو راست مى‏گويى چرا مى‏فروشى ؟ بگذار و برو تا حق هر كس هست برگيرد ، عمر گفت : مرا دعايى كن .

اويس گفت : از پس هر نماز مؤمنان و مؤمنات را دعا مى‏كنم ، اگر با ايمان باشى دعايم شامل حالت مى‏شود وگرنه دعايم ضايع نكنم . عمر گفت : مرا وصيتى كن . گفت : اى عمر !

خداى را شناسى و او تو را آگاه است . گفت : آرى . گفت : اگر غير او را نشناسى و به جز او ، ديگرى تو را نداند بهتر است . عمر گفت : زيادت كن . گفت : قيامت نزديك است و من به ساختن زاد آن روز مشغولم . اين بگفت و برفت .

چون از مدينه بازگشت اهل يمن از حال او آگاه شدند و عظمت و شخصيت الهى او را يافتند و نسبت به او از در احترام برآمدند و او از آنجا كه طالب اين شؤونات نبود از يمن گريخت و به كوفه آمد و هويت خويش را از خلق پنهان داشته ، مشغول بندگى حق در همه شؤون و استفاده كردن از فيض وجود مولاى عارفان شد .

/ 380