27 ـ خدا و گنهكاران پشيمان
راستى چه قدر عجيب است و چه لطف و كرامتى است ، كسى كه همه عمر را به كفر و روگردانى از حق گذرانده و لحظهاى ياد خدا نبوده و عملى برابر با خواسته الهى از او سر نزده ، به محض برخورد با هدايت و قبول ايمان ، تمام گذشته او به احترام اين ارتباط آمرزيده شده و مورد عنايت حق قرار مىگيرد . به طورى كه اگر در حال ايمان آوردن بميرد اهل بهشت است ؟! آه راستى چگوه به چنين خدايى نبايد اميد بست ؟ در آثار اسلامى آمده است :حضرت ابراهيم عليهالسلامآتشپرستى را به مهمانى دعوت كرد . هنگام خوردن غذا به او فرمود : اگر مسلمان شوى در غذا مهمان من خواهى بود . آن مردِ گبر از جا برخاست و از خانه ابراهيم بيرون رفت . خطاب رسيد : ابراهيم ! غذايش ندادى مگر به شرط تغيير مذهبش امّا من هفتاد سال است او را با كفرش روزى مىدهم . ابراهيم به دنبال او رفت و وى را به خانه آورد و برايش سفره طعام حاضر كرد ، گبر به ابراهيم گفت :چرا از شرط خود پيشمان شدى ؟ ابراهيم داستان حضرت حق را براى او گفت . آتشپرست فرياد برآورد : اينگونه خداوند مهربان با من معامله مىكند ؟ ابراهيم ! اسلام را به من تعليم كن ، سپس قبل از خوردن غذا به خاطر آن لطف و عنايت حق مسلمان شد[31] .28 ـ فيض من عام است و فضل من عميم
عارف بزرگ مرحوم نراقى در كتاب ارزشمند « طاقديس » سلوك حق را نسبت به يكى از گنهكاران در زمان موسى چنين بيان مىكند :ديد موسى كافرى اندر رهى گفت اى موسى از اين ره تا كجا گفت موسى مىروم تا كوه طور مىروم تا راز گويم با خدا گفت اى موسى توانى يك پيام گفت موسى هان پيامت چيست او گو فلان گويد كه چندين گير ودار گر تو روزى ميدهى هرگز مده نى خدايى تو نه منهم بندهام زين سخن آمد دل موسى به جوش شد روان تا طور با حق راز گفت اندر آن خلوت به جز او كس نديد چون كه فارغ شد در آن خلوت زراز شرمش آمد از پيام آن عنود گفت حق كو آن پيام بندهام شرم دارم تا بگويم آن پيام گفت از من رو بر آن تندخو پس بگو گفتت خداى دلخراش ما نداريم از تو عار و ننگ نيز گر نمىخواهى تو ما را گو مخواه روزيم را گر نخواهى من دهم گر ندارى منّت روزى زمن فيض من عام است و فضل من عميم خلق طفلانند و باشد فيض او كودكان گاهى به خشم و گه بناز دايه پستانشان گذارد بر دهن سر بگرداند دهن برهم نهد چون كه موسى بازگشت از كوه طور گفت كافر با كليم اندر اياب گفت موسى آنچه حق فرموده بود جان او آيينه پر زنگ بود بود گمراهى زره افتاده بس جان او آن شام يلدا دان جواب سر به زير افكند لختى شرمگين آستين بر چشم و چشمش بر زمين پير گبرى كافرى و گمرهى مىروى با كه دارى مدّعا مىروم تا لجّه درياى نور عذر خواهم از گناهان شما با خداى خود زمن گويى تمام گفت از من با خداى خود بگو هست من را از خدايى تو عار من نخواهم روزيت منت منه نى زبار روزيت شرمندهام گفت با خود تا چه گويد حق خموش راز با يزدان بىانباز گفت با خدا بس رازها گفت و شنيد خواست تا گردد به سوى شهر باز دم نزد زانچه از آن بشنيده بود گفت موسى من از آن شرمندهام چون تو دانايى تو مىدانى تمام پس زمن او را سلامى بازگو گر تو را عارست از ما عار باش نيست ما را با تو خشم و جنگ تيز ما تو را خواهيم با صد عزّ وجاه روزيت از سفره فضل و كرم من تو را روزى رسانم بىمنن لطف من بىانتها جودم قديم دايهاى بس مهربان و نيك خو از دهان پستان بيندازند باز هين مكن ناز اى انيس جان من دايه بوسه بر لبانش مىدهد طور لخابل قلزم زخار نور گو پيامم را اگر دارى جواب زنگ كفر از خاطر كافر زدود آن جوابش صيقل خوشرنگ بود آن جوابش بود آواز جرس مطلع خورشيد و نور آفتاب آستين بر چشم و چشمش بر زمين آستين بر چشم و چشمش بر زمين