595 ـ نه دنيا نه عقبى - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



صبر كردم در حالى كه عاقبت صبر را مى‏دانم عالى است ، آيا بى‏تابى بر من سزاوار است كه من بى‏تابى كنم ؟

صبر كردم بر امرى كه اگر قسمتى از آن به كوه‏هاى شرورى وارد مى‏شد متزلزل مى‏گرديد . اشك به چشمانم وارد شد ، سپس آن اشك‏ها را به ديدگان خود بر گرداندم و اكنون در قلب گريانم .

آن مرد دين مى‏گويد : از آن زن پرسيدم بر تو چه شده و چه مصيبتى وارد گرديده كه مى‏گويى صبرى كه كردم در عهده همه كس نيست .

در جواب گفت : روزى شوهرم گوسپندى را براى كودكانم ذبح نمود و پس از آن كارد را به گوشه‏اى پرتاب كرد و از منزل خارج شد ، يكى از دو فرزندم كه بزرگ‏تر بود به تقليد شوهرم دست و پاى برادر كوچك خود را بسته و خوابانيد و به او گفت : مى‏خواهم به تو نشان دهم كه پدرم اين طور گوسپند ذبح كرد ، در نتيجه برادر بزرگ‏تر سر برادر كوچك‏تر را بريد و من پس از اين كه كار از كار گذشته بود فهميدم ، از دست پسرم سخت خشمگين شدم به او حمله بردم كه وى را بزنم به بيابان فرار كرد ، چون شوهرم به خانه برگشت و از جريان آگاه شد به دنبال پسر رفت و او را در بيابان دچار حمله حيوانات ديد كه مرده است ، جنازه او را به زحمت به خانه آورد و از شدّت عطش و رنج جان سپرد ، من خود را سراسيمه به جنازه شوهر و پسرم رساندم ، در اين اثنا كودك خردسالم خود را به ديگ غذا كه در حال جوش بود مى‏رساند و ديگ به روى او واژگون شده او را مى‏كشد .

خلاصه من در ظرف يك روز تمام اعضاى خانواده‏ام را از دست دادم ، در اين حال فكر كردم كه اگر براى خدا در اين حوادث عظيم صبر كنم مأجور خواهم بود . آن گاه دنباله اشعار شعرى را به مضمون زير خواند :

تمام امور از جانب خداست و واگذار به اوست و هيچ امرى واگذار به عبد نيست[609] .

595 ـ نه دنيا نه عقبى

ژنده‏پوشى در مجلس موساى كليم نعره كشيد ، موسى از سر تندى بر وى بانگ زد ، جبرئيل آمد كه اى موسى ! خدا گويد : در مجلس تو صاحب درد و خداوند دل همان يك مرد بود كه براى ما به مجلس تو آمد ، تو بانگ بر وى زدى ، هرچند عزيزى و كليمى امّا سرّى كه ما در زير گليم نهاده‏ايم ديده نمى‏شود ، آن اشتياق به جمال ماست كه دوستان را به وجد آورد ، تقاضاى جمال ماست كه دل‏هاشان در عالم خوف و رجا و قبض و بسط كشد ، هر ديده كه از دنيا پر شد صفت عقبى در وى نگنجد و هر ديده كه صفت عقبى در وى قرار گرفت از جلال قرب ما و عزّ وصال بى‏خبر بود ، نه دنيا و نه عقبى بلكه وصال مولا[610] .

/ 380