135 ـ ذكر حق تعالى
جبرئيل به نزديك رسول صلىاللهعليهوآله آمد و گفت : حق تعالى سلام مىگويد و مىفرمايد : امت تو را عطايى دادم كه هيچ امت را ندادم .گفت : اين چيست ؟ گفت ذكر حق تعالى در همه اوقات و در همه احوال[143] .136 ـ اين رگ را نزن
از قضا مجنون ز تب شد ناتوان آمد آن فصّاد[144] و پهلويش نشست گفت مجنون با دو چشم خونفشان گفت اين رگ ، گفت از ليلى پر است تيغ بر ليلى كجا باشد روا گفت فصّاد آن رگ ديگر زنم گفت آن هم جاى ليلاى من است مىگشايم گفت ز آن دست دگر درهمى آن گه به آن فصّاد داد دارد اندر هر رگم ليلى مقام من چه گويم رگ چه و پى چيست آن من خود اى فصّاد مجنون نيست از تن من رگ چو بگشايى ز تيغ گو تن من خسته و رنجور باد گو بسوز از تاب و تن اى جان گر من و صد هم چو من گردد هلاك من اگر مردم از اين ضيق النفس ساختم من جان خود قربان او جان صد مجنون فداى جان او[147] قصد فرمودى طبيب مهربان نشترى[145] بگرفت و بازويش ببست بر كدامين رگ زنى تيغ اى فلان اين رگم پر گوهر است و پر در است جان مجنون باد ليلى را فدا جانت از رنج و عنا فارغ كنم منزل آن سرو بالاى من است گفت ليلى را در آن باشد مقر گفت اينك مزدت اى استاد راد هر بن مويم بود او را كنام[146] سر چه و جان چيست مجنون كيست آن مهرچه هستم من نيم ليليستم تيغ تو بر ليلى آيد بىدريغ چشم بد از روى ليلى دور باد منتب مبادا بر تن جانان من چون كه ليلى را بقا باشد چه باك گو سر ليلى سلامت باش و بس جان صد مجنون فداى جان او[147] جان صد مجنون فداى جان او[147]