580 ـ داستانى عجيب از ملا مهدى نراقى در مسأله برزخ
ملا مهدى نراقى ـ كه از اعاظم علما و فلاسفه و عرفاى شيعه است ـ مىگويد : سالى در نجف اشرف قحطى فوق العادهاى پيش آمد كه جمعى از مردم از گرسنگى تلف شدند . من داراى عايلهاى سنگين بودم و امر معاش بر من خيلى سخت شد ، روزى از براى رفع هم و غم خود در وادى السلام به زيارت قبور مؤمنان رفتم ، در اين اثنا ديدم جنازهاى را آوردند و در وادى دفن نمودند و رفتند . من مشغول گردش و زيارت قبور بودم كه ناگاه باغ با عظمتى كه وصف آن به زبان ممكن نيست به نظرم آمد در آن باغ مشغول گردش شدم از هر جهت آنرا آراسته ديدم و نهرهاى آب زلال در زير اشجار مثمره آن جارى بود .در اين هنگام تختى مرصّع به جواهرات ديدم و جوانى در كمال حسن صورت بر روى آن تخت مشاهده كردم ، چون مرا ديد از من استقبال نمود و بسيار احترام كرد ، به من گفت : مرا نمىشناسى ؟ گفتم : نه . فرمود : من صاحب آن جنازه مىباشم كه الآن دفن كردند ! از او گذشتم مشغول گردش بودم ناگاه شنيدم مرا به اسم صدا مىزنند چون نظر كردم ديدم پدر و مادرم با بعضى از اقوام و ارحامم كه از دنيا رفته بودند در كمال خشنودى و مسرت كنار هم نشستهاند ، احوال مرا پرسيدند ، گفتم : از فقر و بيچارگى به ما بسيار سخت مىگذرد ، پدرم اشاره به اطاقى كرد و گفت : هرچه مىخواهى از آن برنجها بردار و براى عيالات خود ببر .چون وارد اطاق شدم در آن برنجهاى خوب ديدم ، عباى خود را پهن كردم و از برنج هرچه خواستم برداشتم و از شدّت شوق از باغ بيرون آمدم خود را در وادىالسلام ديدم در حالتى كه عبايم پر برنج بود ، آن را به خانه آوردم و مدت زيادى از آن استفاده مىكرديم و تمام نمىشد ، تا اين كه همسر من اصرار كرد اين برنج را از كجا آوردى كه هرچه مصرف مىكنيم تمام نمىشود ، پس از اصرار زياد قصّه عجيب كشف شدن برزخ را براى خود گفتم ولى پس از نقل داستان حبّهاى از آن برنج باقى نماند ! ![595]
581 ـ مسألهاى مهم از عالم برزخ
ملا مهدى نراقى ـ كه از شدّت ورع و پاكى و سلامت و تقوا ، چشم برزخى پيدا كرده بود ـ مىگويد :روز عيدى به قبرستان به زيارت اموات رفتم ، بر سر قبر مردهاى ايستادم و گفتم : عيدى من كو ؟شب آن روز چهرهاى باصفا و نورانى را در عالم خواب مشاهده كردم به من گفت :فردا كنار قبر من بيا تا تو را عيدى دهم .صبح از پى آن خواب رفتم ، چون به سر آن قبر رسيدم عالم برزخ براى من كشف شد ، در اين هنگام باغى عجيب با دار و درختى كه هرگز چشمم نظيرش را نديده بود مشاهده كردم ، وسط باغ قصرى بسيار با عظمت قرار داشت . مرا به درون قصر دعوت كردند ، چون وارد شدم شخصى با عظمت بر تختى مرصع ديدم ، بدو گفتم : از كدام طايفهاى ؟