از دنيا و شكوهش وحشت داشت و با تاريكى شب انسى عجيب برقرار مىكرد اشكش به خاطر ترس از عظمت حق ، فراوان بود .هميشه در انديشه و تفكّر به سر مىبرد و لباس زبر و خشن را دوست داشت و غذايش را جز نان جوين و مواد بسيار عادى كه لذّتى در آن نبود چيزى تشكيل نمىداد .به هنگامى كه بين ما بود با ما فرقى نمىكرد . از جواب هر خواسته مشروعى كه داشتيم امتناع نداشت ، وقتى از او دعوت مىكرديم اجابت مىفرمود .به خدا قسم با اين كه به او نزديك بوديم و او هم با ما نزديك بود ، ولى انگار از عظمت و بزرگىاش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم .اهل دين را فوق العاده گرامى مىداشت و با افتادگان نشست و برخاست مىنمود .در زمان حكومتش هيچ قدرتمندى از ترس عدالتش جرأت اعمال زور و سلطهاش را نداشت و هيچ ضعيفى از رسيدن به عدل على مأيوس نبود .خدا را به شهادت مىطلبم كه شاهد شبهاى على بودم ، زمانى كه پرده تاريك شب به رخسار جهان در مىافتاد و ستارگان در آسمان دنيا به جلوهگرى مىنشستند ، او محاسن خود را به دست مىگرفت و چون آدم مار گزيده به خود مىپيچيد و چون انسان غصهدار اشك مىريخت و مىگفت : دنيا برو غير مرا گول بزن . خود را به من عرضه مكن و براى جلب من ، متوسّل به هفت قلم آرايش مشو . چه دور است ، چه دور است كه بتوانى مرا فريب دهى ، من تو را سه طلاقه كردهام و جاى هيچگونه رجوعى براى تو باقى نگذاشتهام مدّت تو بسيار كوتاه و خطرت براى فرزند آدم بزرگ است و عيش و خوشيت اندك .آه كه توشهام براى سفر آخرت كم است واى كه عبادتم براى دفع وحشت از راهى كه در پيش دارم اندك است .ناگهان معاويه گريست و گفت : خدا رحمت كند ابوالحسن را ؛ كه به خدا قسم اين چنين بود . سپس گفت : اى ضرار ! حزن و اندوهت نسبت به او چگونه است ؟ گفت : مانند كسى كه فرزندش را در لانهاش سر بريده و گريه گلوگير او شده و از غصه آرام نمىگيرد و اندوهش به پايان نمىرسد !![22]