يكى از علماى تهران كه ساليان دراز در زمان مرجعيّت حضرت آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حايرى در قم مشرف بود ، براى اين فقير حكايت كرد :زمانى كه محدّث قمى صاحب « مفاتيح » و « سفينه » به قم آمد ، مرحوم حاج شيخ براى ده شب از وى جهت سخنرانى براى بعد از نماز مغرب و عشا دعوت كرد و آن مرد شايسته و با تقوا دعوت آن جناب را پذيرفت و شبها در صحن حرم حضرت معصومه جهت مردم و طلاّب به وعظ و موعظه پرداخت .به خدمت مرحوم حايرى عرضه داشتند كه نظر شما نسبت به منابر حاج شيخ عباس چيست ؟با يك دنيا ادب فرمودند : هر طلبهاى را كنار منبر او ببينم و نشستن او را پاى موعظه محدّث مشاهده كنم تا سه روز حاضرم تمام نمازهاى واجب خود را به او اقتدا كنم ؛ زيرا منابر و مواعظ اين مرد در شنونده ايجاد روح عدالت مىكند ؟ ![573]
559 ـ حكايتى عجيب از شهيد ثالث درباره تأثير يك ناله پاك
يكى از علما از شهيد ثالث ـ مدفون در قزوين كه به دست ناپاك حزب ننگين بهائيّت در محراب عبادت به وقت سحر به شرف شهادت رسيد ـ حكايت مىكنند كه :وقتى شيخ جعفر كبير ـ معروف به كاشف الغطا ـ وارد قزوين شد ، به منزل برادرم حاج ملاّ محمد صالح منزل كرد و آن مكان بستان بزرگى بود .مهمانان هر يك در جايى خوابيدند ، من هم در گوشه باغ به استراحت پرداختم .چون پاسى از شب گذشت ، حس كردم شيخ مرا آواز مىدهد كه برخيز و نماز شب بجاى آر ، عرضه داشتم كه برمىخيزم ، پس شيخ از من گذشت و من ديگر بار چشمم گرم شد ، ناگاه حس كردم احوالم متغيّر شد و گويى درد دلى عارض من گشت ، از شدّت درد برخاستم ، معلومم شد اين تغيير حال به جهت آوازى است كه مىشنوم ، از پى آن صدا و آواز روانه شدم ، چون به نزديك منبع صدا رسيدم ، ديدم شيخ جعفر كاشف الغطا با نهايت خضوع و خشوع و تضرع به مناجات با قاضى الحاجات مشغول است ، ناله پاك او آن چنان در قلب من اثر كرد كه مدت بيست و پنج سال است از پى آن ناله ، به نيمه شب برمىخيزم و با حضرت دوست به مناجات مىنشينم ! ![574]
560 ـ سرگذشتى عجيب از كودكى بيدار
از محقّق خراسانى ـ كه مردى وارسته و دانشمند بود و در سن هشتاد سالگى منبر مىرفت ـ شنيدم كه :واتيكان براى تبليغ مسيحيّت مبلّغان فراوانى تربيت كرد و هر يك را به زبان مخصوص منطقهاى كه منظور داشت آراسته نمود ، يكى از آن مبلّغان را براى يكى از مرزهاى شمالى ايران فرستاد ، قبل از رسيدن آن مبلّغ مسيحى ، خانهاى را در ده مرزى خريدارى كرده و به عنوان كليسا قرار داده بود تا مبلّغ پس از ورودش به محل براى تبليغاتش جا و مكان داشته باشد . مبلّغ مسيحى به حدود ده رسيد . كودكى سيزده ، چهارده ساله با تعدادى گوسپند رهسپار صحرا بود ، كشيش با او برخوردى محبّتآميز كرد و آدرس كليسا را در ده از او خواست ، كودك آدرس محل را به او داد ، كشيش گفت : آفرين فرزندم ، چه نوجوان عزيز و با كرامتى هستى ، من از تو دعوت مىكنم به وقت غروب به كليسا بيا تو را زيارت كنم ، نوجوان پرسيد : براى چه ؟ گفت : براى اين كه راه بهشت را به تو نشان دهم ، كودك نظرى به چهره كشيش انداخت و گفت : برو بيچاره بدبخت ، تو كه از پيدا كردن كليسا در گوشه يك ده عاجز بودى و آدرس آن را از من خواستى چگونه قدرت دارى آدرس بهشت حق را كه در فضايى بىنهايت از معنويت است در اختيار من بگذارى ؟ !