در يكى از شهرستانها در ايام ولادت حضرت حسين عليهالسلام جهت سخنرانى دعوت داشتم ، در آنجا با عالمى بزرگوار آشنا شده و با وى تا پايان اقامتم همصحبت بودم ، نكات ارزنده توحيدى و اخلاقى برايم مىگفت و گاهى به مسائلى اشاره مىكرد كه جنبه پند و موعظه داشت .مىفرمود : من نام مبارك حاج شيخ غلامرضاى يزدى معروف به فقيه خراسانى را زياد شنيده بودم و اوصاف آن مرد را از زبان اهل دين يافته بودم كه وى مردى بزرگ ، با حال و خدمتگزار به اسلام بود و به خصوص در ايام محرم و صفر و ماه رمضان براى وعظ و تبليغ با اسب و قاطر و يا الاغ به مناطق دوردست يزد و جندق و بيابانك و كرمان و سيرجان و خلاصه مناطقى كه پاى عالم به آنجا نرسيده بود مىرفت و گاهى مخارج سفر و حتى جلسه وعظ و تبليغ را از خود مرحمت مىفرمود ، علت سفرش با مركب حيوانى به اين خاطر بود كه در روزگار وى در آن مناطق ماشين نبود ، يا به قدرى كم بود كه رفع حاجت نمىكرد .علاقه داشتم آن بزرگ انسان با فضيلت را زيارت كنم ، ولى توفيق رفيق راه نمىشد ، تا سفرى به مشهد مقدّس مشرف شدم ، يك شب پس از زيارت در شبستان نهاوندى در مسجد گوهرشاد جمعيّتى را ديدم كه با جان و دل به سخنان مردى كه نور خدا از چهرهاش آشكار بود توجه دارند ، از خادم شبستان پرسيدم : گوينده و واعظ كيست ؟ پاسخ داد :حاج شيخ غلامرضا يزدى معروف به فقيه خراسانى .در آن مجلس پرفيض شركت كردم ، با لهجه شيرين يزدى در حالى كه گاهى اشك از ديدگان مباركش بر چهره نورانيش جارى مىشد مشغول موعظه بود در حال موعظه اين حكايت را نقل كرد :با مردى در يزد آشنا بودم كه از هر جهت مورد اعتمادم بود ، يك شب مرا به منزلش جهت صرف شام دعوت كرد ، به من گفت : علّت اين دعوت اين است كه در امر كسب طرفى در كرمان دارم براى رسيدگى به حساب به يزد آمده و در خانه من مهمان است و شديداً علاقه دارد شما را زيارت كند ، به او گفتم : پس از نماز و منبر خواهم آمد ، چون برنامه مسجد تمام شد ، سوار الاغ شدم و به طرف خانه آن مرد حركت كردم ، باران مىآمد كوچهها پر از گل و لاى بود ، وارد كوچه معهود شدم ، پاى الاغ به سوراخى كه آب باران در آن مىرفت فرو رفت و من به زمين افتادم و عمامه و عبايم گل شد ، صاحبخانه آمد مرا كمك كرد و به خانه برد . فرستادم از خانهام عمامه و عبا آوردند و مهمانى را طى كردم و نزديك نيمه شب به خانهام بازگشتم ، يكسال از اين ماجرا گذشت دوباره دوستم مرا دعوت كرد و اين بار به عروسى پسرش ، چون مردى مذهبى و فوق العاده باتقوا بود پذيرفتم . پس از نماز مغرب و عشا و وعظ و موعظه با همان الاغ به سوى خانه آن مرد حركت كردم ، وقتى به سر كوچه رسيدم الاغ از ادامه راه ايستاد ، هرچه كردم داخل كوچه نرفت ناگاه به اين حقيقت پى بردم كه سال گذشته الاغ من در اين كوچه به خاطر درافتادن در سوراخ آب به زمين افتاد و اكنون با ديدن كوچه به ياد خطر سال گذشته افتاده و به همين علّت از رفتن به داخل كوچه خوددارى مىكند .