228 ـ عاشقانه‏ترين مناجات - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاك به سراغ كافور رفت و آن را به همان صورتى كه آن رجل نورانى فرموده بود يافت .

از اين معنى تعجب كرد پرسيد : شما از كجا دانستيد در مغازه من كافور هست ، در صورتى كه من مدت‏هاست به خيال اين‏كه اين جنس را ندارم ، مشتريان خود را جواب مى‏كنم !

آن مرد الهى فرمود : يكى از دوستان وجود مبارك حضرت ولى عصر عليه‏السلام از دنيا رفته و حضرت اراده دارند خود متكفل غسل و دفن باشند ، مرا به حضور خواستند و فرمودند كه در تمام بازار بغداد به يك نفر اطمينان هست و او كافور دارد ، ولى داشتن كافور را فراموش كرده ، شما براى خريد كافور به نزد او برو و آدرس كافور فراموش شده را در اختيار او بگذار ، من هم به نشانى‏هاى ولى امر به مغازه تو آمدم ! !

سقط فروش بناى گريه و زارى گذاشت و از آن مرد الهى به التماس درخواست كرد كه مرا براى ديدار مولايم ، گرچه يك لحظه باشد با خود ببر ! !

آن مرد الهى درخواست او را پذيرفت و وى را همراه خود برد ، به بيابانى رسيدند كه خيمه يوسف عدالت در آنجا برپا بود . قبل از رسيدن به خيمه ، هوا ابرى شد و نم‏نم باران شروع به فرو ريختن كرد ، ناگهان سقط فروش به ياد اين معنى افتاد كه مقدارى صابون ساخته و براى خشك شدن بر بام خانه ريخته اگر اين باران ببارد ، وضع صابون چه خواهد شد ؟ در اين حال بود كه ناگهان صداى حضرت حجت حق برخاست كه صابونى را برگردانيد كه با اين حال ، لايق ديدار ما نيست ! ![237]

228 ـ عاشقانه‏ترين مناجات

از امام باقر عليه‏السلام روايت شده : اميرالمؤمنين على عليه‏السلام آن گاه كه در عراق بود ، روزى پس از نماز صبح ، به وعظ و نصيحت پرداخت و از خوف خدا گريست و ديگران هم از گريه حضرت به گريه نشستند ، آن گاه فرمود :

به خدا قسم كه از زمان دوستم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اقوامى را به ياد دارم كه صبح مى‏نمودند و شب مى‏كردند ، در حالى كه چهره‏ها گرفته و احوالشان پريشان و شكم‏ها از گرسنگى به پشت چسبيده و پيشانى آنان از اثر سجده چون زانوى شتر بود ! ! شب را در حال سجده و قيام براى پروردگارشان به روز مى‏آوردند ، گاهى مى‏ايستادند و گاهى پيشانى به خاك مى‏نهادند و با خداى خود سرگرم گفتگو و مناجات بودند و آزادى خويش را از آتش جهنم از حضرت او مى‏خواستند ، به خدا سوگند با همه اين احوال آنان را مى‏ديدم كه بيمناك و هراسانند ! !

و در بعضى از روايات به دنباله اين گفتار آمده كه :

آنان چنان بودند كه گويا صداى افروخته شدن آتش در گوش آن‏ها است ، هرگاه نزد آنان نام خدا برده مى‏شد ، چون درخت خم مى‏شدند و چنان بودند كه گويا شب را در غفلت به روز آورده‏اند .

راوى مى‏گويد : پس از اين سخنان ، ديگر آن حضرت را خندان نديدند ، تا به جوار رحمت حضرت حق منتقل شد[238] .

/ 380