امام صادق عليهالسلام مىفرمايد :به يكى از انبياى بنى اسرائيل وحى شد : اگر لقاى مرا در فرداى قيامت در حظيره قدس دوست دارى ، در دنيا تنها ، غريب ، غصه دار و وحشتزده از مردم باش ، همانند پرندهاى تنها كه در سرزمين بىآب و علف پر مىزند و از سر درختان مىخورد و از آب چشمهها مىآشامد و چون شب مىرسد به لانه تنهايى مىرود و از بودن با طيور مىپرهيزد ، با پروردگارش انس مىگيرد و از طيور وحشت مىكند .اين تنهايى و غربت و حزن و غصه و وحشت كه در روايت دستور داده شده در برابر بدكاران جامعه است ، يعنى آنان كه يك پيامبر صلىاللهعليهوآله يا يك انسان صالح از هدايت آنان مأيوس است و بودن با آن ها ، جز ضرر و خسارت ، سودى براى انسان ندارد[324] .
315 ـ انديشه در موت
من شخصى را مىشناختم كه به انواع معاصى آلوده بود ، امر به معروف و نهى از منكر در او اثر نداشت ، از دين بىخبر و نسبت به هر گناهى ، اهل عمل بود . سالها او را نديدم ، تا در ماه رمضانى ، ديدم انسانى با وقار و با تربيت در حالى كه از احوالات الهى بهرهمند بود و از ايمان و عمل صالح وجودى سرشار داشت به نزدم آمد و پرسيد : مرا مىشناسى ؟ گفتم : نه ، گفت : من همانم كه مدتى از عمر گرانمايه را در باطل سپرى كردم .گفتم : وسيله بيداريت چه بود ؟ گفت : دوستى داشتم از دنيا رفت تا نزديك قبر ، جنازه او را مشايعت كردم ، به فكر افتادم كه بالاى سر قبر بايستم و آنچه با مرده معامله مىشود ، ببينم .ديدم بند كفنش را گشودند ، به زير صورتش خاك ريختند بالاى سرش لحد چيدند و قبر را با گل و خاك پوشاندند ، آنوقت به مشايعت كنندگان گفتند : به خانههايتان برگرديد .ناگهان از اين مناظر عجيب و غريب تكان شديدى خورده به خود آمدم و با خود گفتم :برخورد به تمام اين واقعيتها براى تو هم خواهد بود ، آن وقت در جواب حضرت حق كه عمرى به تو احسان داشت و تو در مقابل احسانش ، عمرى اسائه ادب داشتى ، چه خواهى گفت ؟از همان زمان به توفيق الهى تمام معاصى و خطاها را ترك گفتم و اكنون از بركت آن روز ، به ادامه زندگى هماهنگ با قواعد الهى مشغولم[325] .