12 ـ تنبيه نفس - عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

12 ـ تنبيه نفس

يكى از ياران پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏گويد :

در يكى از روزها كه هوا بسيار گرم بود ، من و گروهى از دوستان با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در سايه درختى نشسته بوديم . ناگهان جوانى از راه رسيد ، لباس‏هاى خود را از بدن بيرون آورده و با پشت و روى بدن و صورت خود بر ريگ‏هاى داغ بيابان غلتيد و در حال غلتيدن مى‏گفت : اى نفس بچش ؛ زيرا عذابى كه نزد خداست ، خيلى بزرگ‏تر از اعمال توست .

رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اين منظره را تماشا مى‏كرد ، چون كار جوان تمام شد و لباس پوشيد و قصد حركت كرد ، حضرت او را به حضور طلبيد و فرمود : اى بنده خدا ! كارى از تو ديدم كه از كسى سراغ نداشتم ، چه علّتى سبب اين برنامه بود ؟

عرض كرد : خوف از خدا . فرمود : حق خوف را به جاى آوردى ، خداوند به سبب تو به اهل آسمان‏ها مباهات مى‏كند ، سپس رو به ياران كرد و فرمود : هركس در اين محل حاضر است به نزد اين مرد برود تا او برايش دعا كند . همه نزد او آمدند و او هم بدين‏گونه دعا كرد : خداوندا تمام برنامه‏هاى ما را در گردونه هدايت قرار ده و پرهيز از گناه را توشه ما كن و بهشت را نصيب ما فرموده و جايگاه ما قرار بده[12] .

13 ـ جوان خائف و مرد عابد

امام زين العابدين عليه‏السلام مى‏فرمايد :

مردى با خانواده خود سوار كشتى شد در ميان راه ، دريا به حركت آمد و كشتى شكست و از سرنشينان آن جز همسر آن مرد كسى نجات نيافت . زن بر تخته پاره‏اى قرار گرفت و موج دريا وى را به يكى از جزيره‏هاى اطراف دريا برد . در آن جزيره مرد راهزنى زندگى مى‏كرد كه هر حرامى را مرتكب مى‏شد و به هر كار زشتى دست مى‏زد . ناگهان آن زن را بالاى سر خود ديد به او گفت : آدمى‏زادى يا پرى ؟ زن گفت : آدمم . آن مرد ديگر سخنى نگفت ، برخاست و با زن درافتاد و قصد كرد با او درآميزد . زن بر خود لرزيد .

راهزن سبب وحشت و ترس آن را پرسيد . آن زن با دست اشاره كرد و گفت : از خدا مى‏ترسم .

راهزن گفت : تاكنون چنين عملى مرتكب شده‏اى ؟ زن پاسخ داد : به عزّتش سوگند ، هرگز به چنين عملى دامن آلوده نكرده‏ام . مرد راهزن گفت : با اين كه تو مرتكب چنين عمل خلافى نشده‏اى از خدا مى‏ترسى ، در حالى كه من اين كار را به زور به تو تحميل مى‏كنم ، به خدا قسم من براى ترس از حقّ سزاوارتر از تو هستم .

راهزن پس از اين جرقّه بيدار كننده برخاست و در حالى كه همّتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد . در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفيق راه با او همراه گشت ، آفتاب هر دوى آنان را آزار مى‏داد ، راهب به راهزن جوان گفت : دعا كن تا خدا به وسيله ابرى بر ما سايه افكند وگرنه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت .

جوان گفت : من در پيشگاه خدا براى خود حسنه‏اى نمى‏بينم ، تا جرأت كرده از حضرتش طلب عنايت كنم . راهب گفت : پس من دعا مى‏كنم و تو آمين بگو . جوان پذيرفت پس راهب دعا كرد و جوان آمين گفت . در همان لحظه ابرى بر آنان سايه انداخت و هر دو در سايه ابر بسيارى از راه را رفتند . تا به جايى رسيدند كه بايد از هم جدا مى‏شدند ، همين كه از يكديگر جدا شدند ابر بالاى سر جوان قرار گرفت . راهب گفت : تو از من بهترى ؛ زيرا دعا به خاطر تو به اجابت رسيد ، اينك داستانت را به من بگو . جوان ماجراى برخورد خود را با آن زن گفت . راهب به او گفت : به خاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشيده شد ، سپس مواظب باش اينك بنگر كه در آينده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود[13] .

/ 380