يكى از ياران پيامبر صلىاللهعليهوآله مىگويد :در يكى از روزها كه هوا بسيار گرم بود ، من و گروهى از دوستان با رسول خدا صلىاللهعليهوآله در سايه درختى نشسته بوديم . ناگهان جوانى از راه رسيد ، لباسهاى خود را از بدن بيرون آورده و با پشت و روى بدن و صورت خود بر ريگهاى داغ بيابان غلتيد و در حال غلتيدن مىگفت : اى نفس بچش ؛ زيرا عذابى كه نزد خداست ، خيلى بزرگتر از اعمال توست .رسول خدا صلىاللهعليهوآله اين منظره را تماشا مىكرد ، چون كار جوان تمام شد و لباس پوشيد و قصد حركت كرد ، حضرت او را به حضور طلبيد و فرمود : اى بنده خدا ! كارى از تو ديدم كه از كسى سراغ نداشتم ، چه علّتى سبب اين برنامه بود ؟عرض كرد : خوف از خدا . فرمود : حق خوف را به جاى آوردى ، خداوند به سبب تو به اهل آسمانها مباهات مىكند ، سپس رو به ياران كرد و فرمود : هركس در اين محل حاضر است به نزد اين مرد برود تا او برايش دعا كند . همه نزد او آمدند و او هم بدينگونه دعا كرد : خداوندا تمام برنامههاى ما را در گردونه هدايت قرار ده و پرهيز از گناه را توشه ما كن و بهشت را نصيب ما فرموده و جايگاه ما قرار بده[12] .
13 ـ جوان خائف و مرد عابد
امام زين العابدين عليهالسلام مىفرمايد :مردى با خانواده خود سوار كشتى شد در ميان راه ، دريا به حركت آمد و كشتى شكست و از سرنشينان آن جز همسر آن مرد كسى نجات نيافت . زن بر تخته پارهاى قرار گرفت و موج دريا وى را به يكى از جزيرههاى اطراف دريا برد . در آن جزيره مرد راهزنى زندگى مىكرد كه هر حرامى را مرتكب مىشد و به هر كار زشتى دست مىزد . ناگهان آن زن را بالاى سر خود ديد به او گفت : آدمىزادى يا پرى ؟ زن گفت : آدمم . آن مرد ديگر سخنى نگفت ، برخاست و با زن درافتاد و قصد كرد با او درآميزد . زن بر خود لرزيد .راهزن سبب وحشت و ترس آن را پرسيد . آن زن با دست اشاره كرد و گفت : از خدا مىترسم .راهزن گفت : تاكنون چنين عملى مرتكب شدهاى ؟ زن پاسخ داد : به عزّتش سوگند ، هرگز به چنين عملى دامن آلوده نكردهام . مرد راهزن گفت : با اين كه تو مرتكب چنين عمل خلافى نشدهاى از خدا مىترسى ، در حالى كه من اين كار را به زور به تو تحميل مىكنم ، به خدا قسم من براى ترس از حقّ سزاوارتر از تو هستم .راهزن پس از اين جرقّه بيدار كننده برخاست و در حالى كه همّتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد . در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفيق راه با او همراه گشت ، آفتاب هر دوى آنان را آزار مىداد ، راهب به راهزن جوان گفت : دعا كن تا خدا به وسيله ابرى بر ما سايه افكند وگرنه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت .جوان گفت : من در پيشگاه خدا براى خود حسنهاى نمىبينم ، تا جرأت كرده از حضرتش طلب عنايت كنم . راهب گفت : پس من دعا مىكنم و تو آمين بگو . جوان پذيرفت پس راهب دعا كرد و جوان آمين گفت . در همان لحظه ابرى بر آنان سايه انداخت و هر دو در سايه ابر بسيارى از راه را رفتند . تا به جايى رسيدند كه بايد از هم جدا مىشدند ، همين كه از يكديگر جدا شدند ابر بالاى سر جوان قرار گرفت . راهب گفت : تو از من بهترى ؛ زيرا دعا به خاطر تو به اجابت رسيد ، اينك داستانت را به من بگو . جوان ماجراى برخورد خود را با آن زن گفت . راهب به او گفت : به خاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشيده شد ، سپس مواظب باش اينك بنگر كه در آينده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود[13] .