بعضى از اصحاب رسول خدا صلىاللهعليهوآله سنگريزهاى در دهان مىگذاشتند و چون مىخواستند حرف بزنند فكر مىكردند ، اگر آن حرف براى خدا و در راه خدا و لوجه اللّه بود ، سنگريزه را در آورده و آن حرف الهى را مىزدند و سپس به خاموشى فرو مىرفتند و اگر پس از فكر مىيافتند كه آن حرف براى خدا نيست ، سنگ ريزه را بيرون نمىآوردند و به خاموشى ادامه مىدادند[336] .
در حديث قدسى آمده : بندگان من در اين جهان به دنبال يافتن چيزى هستند كه من خلق نكردهام و آن راحتى است[337] .
از عارفى روايت كردهاند كه گفت :
از خال خود شنيدم كه مىگفت : اى جوانان ! بكوشيد و سعى كنيد پيش از آن كه هم چون من ضعيف شويد و در تقصير بمانيد.
و آن عارف گفت :
در آن وقت كه او اين سخن مىگفت ، هيچ جوانى در عبادت كردن به وى نمىرسيد و طاقت مجاهده وى نداشت ! ![338]
1 ـ حاتم طايى را گفتند : از خود بلند همّتتر در جهان ديدهاى يا شنيدهاى ؟
گفت :
بلى ، روزى چهل شتر قربان كرده بودم و امراى عرب را به مهمانى خوانده ، پس به گوشه صحرايى به حاجتى رفته بودم خاركنى را ديدم پشته خارى فراهم آورده ، گفتمش :
به مهمانى حاتم چرا نروى كه خلقى بر سماط او گرد آمدهاند ؟ گفت :
انصاف دادم و او را به همّت و جوانمردى بيش از خود ديدم .
2 ـ بازرگانى را ديدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتكار ، شبى در جزيره كيش مرا به حجره خويش برد و همه شب نياراميد ، از سخنهاى پريشان گفتن كه فلان انبارم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و اين كاغذ قباله فلان زمين و فلان چيز را فلان ضمين ، گاه گفتى كه خاطر اسكندريّه دارم كه هوايى خوش است و گاه گفتى كه درياى مغرب مشوش است و باز گفت : سعديا ! سفرى ديگر در پيش است ، اگر آن كرده شود ، بقيّت عمر خويش به گوشهاى بنشينم و ترك تجارت كنم ، گفتم :
آن سفر كدام است ؟
گفت : گوگرد پارسى به چين خواهم برد ، شنيدم كه آنجا قيمت عظيم دارد و از آنجا كاسه چينى به روم آرم و ديباى رومى به هند و پولاد هندى به حلب و آبگينه حلبى به يمن و بُرد يمانى به پارس و از آن پس ترك تجارت كرده به دكّانى بنشينم ، چندان از اين ماليخوليا فرو خواند كه بيش از آن طاقت گفتنش نماند ! !