عرفان اسلامی

حسین انصاریان

جلد 13 -صفحه : 380/ 195
نمايش فراداده

زن فرياد زد : چه مى‏كنى ؟ گفت : مزه اين آتش را در برابر خطر آتش شهوت به خود مى‏چشانم تا از عذاب قيامت در امان باشم .

زن با عجله از خانه خارج شد ، در ميان كوچه داد و فرياد كرد ، قبل از اين كه جوانان بى‏تربيت مردم را خبر كنند تا آبروى آن عبد حق را ببرند ، زن مردم را با فرياد خود جمع كرد و گفت : با عجله به خانه جوان عابد برويد كه خود را سوزاند .

مردم به خانه ريختند جوان را از كنار آتش كنار كشيدند ، چون سرّ قضيه و علت داستان فاش شد آبروى آن جوان بزرگوار و كريم در ميان مردم دو چندان شد و از آن شب احترام او در ميان مردم شهر افزوده گشت[360] .

351 ـ اين هم نتيجه پاكى !

ايامى كه در قم تحصيل مى‏كردم در مسجدى براى نماز حاضر مى‏شدم كه امام مسجد از مدرسان بزرگ و از مجتهدان عالى مقام و صاحب صد و چند جلد تأليف علمى بود و زهد و ورع و پارسايى و فرار از رياست و هوا از وجود او مى‏باريد و جز اهل علم او را نمى‏شناختند .

به تدريج با او آشنا شدم ، پاره‏اى از مشكلات روحيم را با او در ميان مى‏گذاشتم از او سؤال كردم اين همه دانش وافر را چگونه و در چند سال آموختيد و اين همه توفيق براى تأليف از كجا يافتيد ؟ !

فرمود : در شهر خود كه زمستان كم نظير دارد ، در سن جوانى و در بحبوحه شهوت طلبه بودم ، برف زيادى باريده بود ، سرما كولاك مى‏كرد ، هوا تازه تاريك شده بود ، زن جوانى درب حجره‏ام را زد ، باز كردم ، گفت : از قريه چند فرسخى براى خريد به شهر آمده بودم وقت گذشت ، اگر بخواهم تنها برگردم خطر دچار شدن به گرگ و ديگر خطرها در پى دارم ، امشب مرا بپذير ، پس از نماز صبح مى‏روم .

راست مى‏گفت ، دلم به حالش سوخت . او را پذيرفتم ، زير كرسى نشست و پس از مدتى خوابش برد .

شيطان به سختى وسوسه‏ام كرد ، براى رضاى خدا با عبايى پاره از حجره بيرون آمدم و به مسجد مدرسه رفتم . سرما سنگ را متلاشى مى‏كرد تا صبح در مسجد به سر بردم ، از شدت برف و كولاك و سرما خوابم نبرد ، اذان صبح را گفتند ، نماز خواندم ، در حالى كه چند بار هيولاى مرگ را بالاى سرم ديده بودم به حجره رفتم ، زن بيدار شده بود ، از من تشكّر كرد و رفت .

از آن روز به بعد عقلى ديگر و نفس و روحى ديگر پيدا كردم علوم را به سرعت درس مى‏گرفتم و به سرعت مى‏فهميدم و ترقى مى‏كردم و از لطف خداوند اين همه تأليف به يادگار گذاشتم[361] ! !

352 ـ از خاك تا افلاك

ابن بطوطه در سفرنامه خود مى‏نويسد :

در طول سفر خود گذرم به شهر ساوه افتاد ، گروهى را ديدم كه از نظر قيافه و اطوار بر ساير مردم برترى دارند ، سؤال كردم : اينان كيانند ؟ گفتند : مريدان و شاگردان شيخ جمال ، پرسيدم شيخ جمال كيست ؟ گفتند : مدرسى بود عالم و شخصيتى بود با كمال ، در عين داشتن زيبايى باطن از جمال ظاهر هم برخوردار بود ، به همين خاطر به او مى‏گفتند شيخ جمال .