گفت : اربابى دارم ، علاقهمندم از دست او رها شوم . ديگر اين كه خداوند مالى روزى من كند تا با او زندگى خود را اداره كنم . سوم اين كه خداوند ارباب معصيتكار مرا ببخشد . چهارم پروردگار بزرگ من و ارباب من و تو و اين قوم را مورد رحمت خود قرار دهد . منصور هر چهار برنامه را از خداى مهربان درخواست كرد وقتى غلام به منزل اربابش بازگشت ، ارباب به او گفت : چرا دير آمدى ؟ داستان را گفت ، مولايش پرسيد :
به چه دعا مىكردى ؟ گفت : اوّل آزادى خود را خواستم ، ارباب گفت : در راه خدا آزادى .
گفت : دوّم براى خود مالى خواستم تا با آن زندگى خود را اداره كنم ، ارباب گفت : چهار هزار درهم از مال من براى تو . گفت : سوّم خواستم خدا از سر تقصيرات تو بگذرد و توفيق توبه به تو عنايت كند ، ارباب گفت : توبه كردم . چهارم : خواستم من و تو و منصور بن عمار و مردم را بيامرزد ، مولايش گفت : آه كه من مستحق اين برنامه چهارم نيستم . چون شب رسيد و به بستر خواب رفت در خواب شنيد گويندهاى مىگويد : اى مرد ! آنچه وظيفه تو بود انجام دادى ، آيا در وجود من كه خداى مهربان هستم مىبينى آنچه مربوط به خدايى من است انجام ندهم ؟ من تو را و غلامت ، منصور بن عمّار و مردم را بخشيدم[34] .
« معمّر » از « زُهير » روايت كند :
روزى يكى از اصحاب رسول خدا صلىاللهعليهوآلهدر حالى كه مىگريست به محضر آن جناب آمد ، شدّت گريه او به حدّى بود كه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله از او سؤال كرد چرا گريه مىكنى ؟
عرض كرد : جوانى بر در ايستاده و چنان گريه مىكند كه مرا نيز به گريه درآورده است .
فرمود : او را به نزد من آوريد . رسول خدا صلىاللهعليهوآله به او فرمود : چرا گريه مىكنى ؟ گفت : از گناه خود و خشم الهى مىترسم ، فرمود : موحّدى يا مشرك ؟ عرض كرد : موحّد ، فرمود : گريه مكن كه خداوند تو را مىآمرزد ، اگر چه گناهانت همانند هفت آسمان و هفت زمين باشد ؟!
عرض كرد : گناهم از آن عظيمتر است . رسول اكرم صلىاللهعليهوآله فرمود :
گناه عظيم را خداى كريم بيامرزد ، سپس فرمود : مگر گناهت چيست ؟ عرض كرد : از آن شرمندهام ؛ زيرا از عرش عظيمتر و از كرسى سنگينتر است ؟! فرمود : گناه تو بزرگتر است يا خدا ؟
عرضه داشت : خدا ، فرمود : اى جوان ! خداى عظيم گناه بزرگ را مىآمرزد ، اين چه گناهى است كه تو را به نوميدى كشانده است ؟ گفت : نبّاش بودم و هفت سال گور مردگان را مىشكافتم و كفن آنان را مىربودم ، روزى دخترى از انصار مُرد ، من گورش را شكافته و كفنش را باز كردم سپس شهوت به من غلبه كرد و بر آن گناه بزرگ واداشت ، پس از انجام گناه گويى ندايى شنيدم كه مىگفت : اى جوان ! واى بر تو ، از حساب روز قيامت انديشه نكردى كه مرا برهنه گذاشتى و اين رسوايى به من نمودى ؟ پيش خدا و رسول اسلام صلىاللهعليهوآله چه خواهى گفت ؟ چون نبىّ اكرم صلىاللهعليهوآله اين موضوع را شنيد فرمود : اين فاسق را بيرون كنيد كه كسى به دوزخ نزديكتر از او نيست . آن جوان از مسجد بيرون آمد و روى به بيابان نهاد و روز و شب زارى كرد . يك روز عرضه داشت : الهى به حق پيامبران برگزيدهات توبه مرا بپذير و از من درگذر . اگر توبه من قبول است آن را به رسولت خبر ده و الاّ آتشى در من انداز تا نابود شوم . جبرئيل نازل شد و به رسول خدا صلىاللهعليهوآله گفت : خداى متعال مىفرمايد : من توبه آن جوان را قبول كردم و از جميع گناهان او گذشتم . او را بطلب و آتش سينه او را خاموش كن و مرهم مغفرت بر جراحتش بگذار[35] .