اكنون بينديش تا اگر آن را پذيرفته بودم و كام خويش را با آن شيرين ساخته بودم حال من بر چه منوال بود ؟ !
سپس قاضى با لحنى حاكى از خشم و تأثّر گفت : در چنين روزگارى كه خلق آن بر اين گونه دستخوش فساد شدهاند من بر دين خود مىترسم و بيم آن دارم كه از سر غفلت به دام حيله ايشان در افتم و نقد ايمان و سرمايه تقواى خود را بر سر كار قضا نهم .
آن گاه قاضى از سر تضرّع گفت : مرا از بند اين مسئوليت برهان كه خداى تو را از هر بند برهاند و از ادامه اين خدمت معذور دار كه خداى عذرهاى تو را بپذيرد[434] .
بهلول آن داناى آگاه و حكيم بزرگ چون از طرف هارون عباسى به منصب قضا دعوت شد و وى را براى پذيرفتن اين شغل خطير در فشار قرار داد ناگزير خود را به ديوانگى زد و بر نى پارهاى سوار شد تا كودكان در پى او افتادند .
مصادف با همين ايام مردى قسم ياد كرده بود كه ازدواج نكند مگر آن كه با نخستين كسى كه در راه ببيند در اين باره مشورت نمايد . اتفاقاً نخستين كسى كه در راه با او مواجه شد همان خردمند ديوانهنما بود .
مرد به حكم سوگندى كه ياد كرده بود قضيه خود را با او در ميان نهاد نظرش را در كار خويش بخواست ، خردمند ديوانهنما گفت: اگر دوشيزهاى را به همسرى بر گزينى سراسر سود است و هيچ گونه زيانى ببار نخواهد آورد و اگر بيوهاى را اختيار كنى نيمى سود و نيمى زيان است ، لكن اگر زن بچّهدارى به همسرى بردارى سراسر زيان است و هيچ گونه سودى در بر نخواهد داشت .
آن گاه مركب چوبين را به جنبش آورد و گفت : از سر راه اسب من به يك سو شو كه لگد بر تو ننوازد .
مرد از مقايسه آن گفتار حكيمانه با رفتار جنونآميز در حيرت شد و از داستان او جويا گشت .
خردمند ديوانه نما گفت : اين گروه مىخواستند تا دين مرا تباه كنند امّا من تباهى عقل خويش را بهانه كردم تا دين خود را محفوظ دارم[435] .
خليفه دوم ، عمرو بن العاص حاكم مصر را فرمان داد تا كعب بن ضنّه را به مقام قضاى آن سامان بگمارد ، حاكم مصر چون فرمان خليفه را دريافت كرد عين نامه را نزد كعب فرستاد .
كعب چون از مضمون نامه آگاه شد گفت : به خدا قسم ! كسى كه خداى او را از جاهليت و مهالك نجات بخشيده هرگز دوباره خويش را به آن ورطه در نمىافكند ، سپس با كمال صراحت اقتراح خليفه را ردّ كرد[436] .
قاسم بن وليد هَمْدانى چون از طرف يوسف بن عمر حاكم عصر و ناحيه خود به قضا فرا خوانده شد ، چارهاى جز اظهار جنون نديد و براى فرار از اين مسؤوليت در ميان كوى و برزن موى ريش خود را يك سر بكند و روغن در چشمان خود ريخت و در چنين وضع و حالت نزد حاكم شد ، حاكم چون موضوع را بديد گفت : اين مرد ديوانه است و در خور مقام قضا نيست ، سپس فرمان داد تا او را از حضور برانند ![437]