يكى از سالكان راه و حقيقتجوى دل آگاه مىگويد :
وقتى صفت يكى از بزرگان را كه ساكن يمن بود شنيدم كه به افتادگى و فروتنى موصوف و به عقل و حكمت و فضل معروف ، در ظاهر متلبّس به لباس اهل جهاد ، در باطن از اهل سير و صلاح و سداد .
چون زمان حج نزديك شد و از اعمال و عبادات آن سال فراغتى حاصل گشت ، قاصد ديدار او شدم تا كلام او را شنيده و مواعظ او را اصغا نموده كه فايدتى حاصل نمايم .
چون جماعتى از قصد من آگاهى پيدا نمودند ، مرا همراهى كردند و در ميان آن جماعت جوانى بود كه سيماى صالحان داشت و منظر خائفان ، رويى بود او را زرد بدون امراض جسمانى و چشمى سرخ و پر آب بىعلّت دمعه و رمد ، پيوسته دوست خلوت بود و انيس تنهايى ، از حالتش چنان ظاهر بود كه او را در همان نزديكى مصيبتى روى داده .
پس نزديك وى رفته كلمات محبّتآميز گفتم كه با من موافقت نمايد و مرافقت جويد ، قبول ننمود و از آن حالت او را هرچند ملامت نمودم و به صبر ترغيبش كردم سودى نبخشيد و هر لحظه سيلاب اشك از ديده جارى مىساخت و لسان حالش به اشعارى مترنّم بود كه مضمونش اين است :
اى كسانى كه مرا ملامت مىكنيد ! بدانيد كه از عشق او هرگز دست برنداشته و تسلّى نخواهم يافت ، چگونه خود را تسلّى دهم كه هر لحظه اندوه من رو به ازدياد است و عظمتم در اين راه مبدل به خوارى شده ؟ مىگويند : استخوانهاى آدمى خواهد پوسيد و من مىگويم : كه اگر استخوانهايم در وسط گور بپوسند دوستى تو از دل زائل نخواهد شد ، دل من از زمانهاى پيش شراب محبّت تو مىنوشيد ، حتّى در ايّام صباوت و كودكى .
بدين حال و حالت ، آن جوان همراه مىآمد تا بدان شهر از يمن كه مقصود ما بود رسيديم .
آن كس را كه طالب ديدارش بوديم از مأواى او پرسيده ، به در خانهاش رفتيم .