سلطان از شنيدن نام او بر خود لرزيد و شمشير از كفش افتاد ، خواست فرار كند فرشته مرگ گفت : كجا مىروى ؟ من مأمور گرفتن جان توام ، گفت : به من مهلت بده ، براى وصيت و خداحافظى نزد اهل و عيالم بروم ، ملكالموت گفت : چرا كارهاى نيكو را در زمانى كه مهلت داشتى انجام ندادى ؟ اين را گفت و جان آن ظالم را گرفت .
از آنجا نزد آن مرد خدا رفت و گفت : بشارت كه من عزرائيل هستم شر آن ستمگر را از سر مردم بريدم ! آنگاه خواست برگردد خطاب رسيد : اى ملك الموت ! عمر بنده صالح من سر آمده است ، او را نيز قبض روح كن . ملك الموت گفت : هماكنون من مأمور قبض روح تو شدم ، گفت : مرا مهلت مىدهى تا به شهر رفته با زن و فرزندانم عهدى تازه كنم و با آنان خداحافظى نمايم ؟ خطاب رسيد : به او مهلت بده ، فرمود : مهلت دارى ، قدم اول را كه برداشت لحظهاى در فكر رفت و از رفتن پشيمان شد ، گفت : اى ملك الموت !
من مىترسم با ديدن زن و بچه تغييرى در من حاصل شود و به خاطر آن تغيير از عنايت حق محروم شوم ، من نمىخواهم ملاقات با زن و فرزند را به لقاى او ترجيح دهم ؛ مرا قبض روح كن كه خدا براى زن و فرزند من از من بهتر است[61] !
57 ـ او صاحبخانه را خواست هم چنين در آن تفسير آمده است :
يكى از اولياى خدا براى انجام فريضه حج عازم سفر شد طفل ده يا دوازده سالهاش گفت : كجا مىروى ؟ گفت : بيت اللّه ، طفل در عالم كودكى تصوّر كرد هركس بيت را ببيند صاحب آن را نيز خواهد ديد ، روى شوق و عشق به پدر گفت : چرا مرا با خود نمىبرى ؟
پدر گفت : زمان حجِّ تو نرسيده است . طفل به شدت گريست و با اصرار از پدر خواست تا او را همراه خود ببرد .
سرانجام پدر پذيرفت و او را با خود همراه كرد . چون به ميقات رسيدند مُحْرم شدند و سپس به سوى كعبه حركت كردند ، هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ، ناله جانسوزى كرد و جان داد ، پدر به سوگ او نشست و فرياد مىزد : آه كودكم كجا رفت ، ناگهان از گوشه خانه خدا ندايى شنيد كه گفت : تو خانه خواستى خانه را يافتى او صاحب خانه خواست صاحب خانه را يافت[62] .
نوشتهاند :
« شقيق بلخى » سه روز بىغذا ماند ، پس از سه روز در حالى كه از زيادى عبادت و گرسنگى ، ضعف گرفته بود ، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت : « اَطْعَمَنِى » خدايا ! گرسنهام غذايم بده .
پس از فراغت از دعا شخصى را ديد كه به طرف او مىآيد ، به شقيق سلام كرد و گفت :
همراه من بيا ، شقيق حركت كرد و به خانهاى رسيد . در آن خانه ظروفى از طعامهاى رنگارنگ و كارگرانى مشغول پذيرايى را ديد چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن كرد صاحب خانه پرسيد : كجا ؟ گفت : مسجد ، گفت : ممكن است نامت را بگويى ؟ گفت :
شقيق ، ناگهان فرياد زد : اين خانه خانه توست و اينان كارگران تواند ، من خدمتكار و بنده پدرت بودم ، از طرف پدرت تجارت رفتم ، چون برگشتم مرده بود ، تو را نمىيافتم تا آنچه هست به تو بدهم ، اكنون كه تو را يافتم مال خود و غلامانت را برگير .
شقيق گفت : اگر اينان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر مال از من است ، برداريد و بين خود تقسيم كنيد تا هريك از ندارى درآييد ، من نيازى به آنچه در زندگىام زياد است ندارم ، نياز من به بىنياز است[63] .
ذكر حقيقى است كه هركس به آن آراسته گردد ، جز به او نينديشد و جز به خاطر او كارى نكند و اخلاقى جز اخلاق او نداشته باشد .
ابو عبداللّه راضى گفت :
پيش « وليد سقّا » رفتم و مىخواستم كه در فقير از او سؤال كنم ، سربرآورد و گفت : فقير به كسى گفته مىشود كه هرگز جز حق در خاطره او نيامده و در قيامت از عهده آن برآيد[64] .